ذخیره آدرس



نو ابتدایی ترین لحظات آشنایی دزیره با همسرش _ که ایف یو اسک می میگم مرد زندگی فقط همون!_ نامبرده دست میبره تو جیبش و یه دستمال قشنگ به دزیره ی در حال اشک ریختن میده. در پاسخ اینکه چرا یه مرد همچین دستمالی همراهش داره هم میگه : چون خانم ها گریه میکنند.


+در آشفتگی هورمون ها ، بی نهایت گریه ای میشم و خب! عیسی دمی کجاست با دستمال قشنگ توی جیبش؟

+ نتیجتا؛ دزیره رمان آموزنده ای هست. حداقل از نظر بیان: چگونه مرد زندگی باشیم!

#کتاب


برا وقتایی که میری ریز میز قایم میشی:

دریافت





نگار جان! چند قرن طول کشید تا یاد گرفتیم دست به یقه شدن با خودت تورو به جایی نمیرسونه. تو همه کتابای موفقیت گفتن برا خودتون تشویقی یا یه سری ممنوعیت تنبیهی بذارین تا انگیزه بشه ولی تو هیچ کتاب موفقیتی ننوشته بعد از اینکه گندی زدید، خر خودتونو بچسبید و بگید "حواله ات میکنم به ام البنین بی وجدان!ببین چجور خراب کردی! خاک بر سرت! خجالت نمیکشی زحمت ننه باباتو هدر دادی؟"

هیچکس با خودزنی به جایی نمیرسه نگار. هر گندی زدی قشنگ پای اشتباهت وایسا، اوضاع رو تحلیل کن، یاد بگیر ؛ بعدم ماله بکش و روشو ببند و د برو که رفتیم! جز این فقط موریانه ای میشی به جون خودت! فرض هم که موریانه به هزارجا برسه، شب سهمش از زندگی قرص خواب میشه.


+ منشا از دوستان: پرهام، بهرام، امیرحسین (هشت حرفی)




داشتم فکر میکردم کجا بریم دلمون وا شه؟ 

یادم به روزایی افتاد که وبلاگ نازی کامنت میذاشتم "هوی خره! 4 ازادی ام میای؟" بعدم کامنت رو اشتباهی سند میکردم برا سجاد! 

الان هم یهو گفتم برم یه سر به رادیو بلاگیا بزنم! بعد بغضم گرفت! چه بیشمار جمعه هایی که صبش تو راه باشگاه لافکادیو میخوندیم، بعد ناهار یه ماسک میذاشتیم رو صورتمون درازکش رادیو بلاگیها گوش میدادیم! عمر چه شتابان میگذره سامان جان! یه زمانی چه با اصالت و عمیق و پر لذت بلاگر بودیم. 

چه این روزا همه چی تو سری خورده شده! رابطه ها، ساختمونا، بلاگر بودنمون! 


 سم میگفت: نگار جان! هیچ فکر کردی همه زندگیتو داری غصه از دست رفتن یاران میخوری؟ 

بعد من فکر میکردم این آدما فردا روز دیگه رو دارن حتی یه پیام ساده به ما بدن؟ فرض هم که آره،شرط میبندم بعدش ما با این دل تیکه پاره مون حتی رمق نداریم سر بالا کنیم نگاهشون کنیم! اصلا سر بالا کنیم و تو چشماشون نگاه، چی داریم بگیم به این آدما؟ به آدمایی که تو اوج دلتنگی بیخیال ما شدن؟ رسمش این نبود سامان جان. رسمش این نبود که ما غمگین به لبخند بقیه آدما نگاه کنیم و یاد روزایی بیافتیم که هزار تا از این لبخندا سهم ما بود. که حتی نفهمیم به کدوم گناه و دلیل یهو افتادیم وسط رینگ تنهایی! فرضم که ادما برگردن، ما انقدر غصه نبودنشونو خوردیم که دیگه از بودنشون شاد نشیم. ما انقدر ردپاشونو از برف های زندگیمون پاک کردیم که تو مسیر اونا فقط برف توسری خورده بمونه. فرضم که ادما برگردن، چی ازشون یادمون میاد به جز یه خاطره ی دور تاریک؟

اره سامان جان! غصم از رفتن آدما نیست که بالاخره برمیگردن، غصم از بن بست بودن راه رفت و برگشته. 


از تنهایی نترس نگار. نمیگم تا الان هیچکس از تنهایی نمرده! اتفاقا دقیقا برا همین میگم از تنهایی نترس:آخرین کسی که ازش ترسید، مرد.


بی ربط:تمام زندگیم را در روابط انسانی، در نقش کسی بودم که همیشه هست. از اینجا به بعد نقش کسی را انتخاب میکنم که همیشه نیست. 

گورپدرتان ادمها! مگر شما تا کجا پا به پای من می ایید؟





 اگه فقط یه ارزوی محالم میتونست براورده شه، ارزو میکردم با یه ماشین زمان برگردم عقب! و میدونید چیکار کنم؟ وایسم تو روی خود کم سن ترم که پر از ترس و نگرانی آینده اس، بگم از پس همه چی بر اومدیم رفیق. بابت هیچ کدوم از کارهات هم پشیمون نیستم، هیچ طلبی هم ازت ندارم. زندگی کن ساجی. فردا انقدری بزرگ هستی که این چیزا برات مشکل باقی نمونن. 






اولین باری که دکمه حذف ارام وحشی ام رو به جدی ترین صورت ممکن زدم مدام ذهنم درگیر محاسبه ساعت و دقیقه اش بود و یکی دو ساعت مونده به حذف شدنش مثل جن زده ها تو پنل بودم. تقریبا هر کاری از دستم بر میومد - بک اپ گرفتن از پستا، ذخیره کردن عکس هایی که توی فضای اختصاصی بارگیری شده بودن، کپی یا اسکرین از کامنتایی که برام ارزش ویژه ای داشت و. - انجام داده بودم و اون ساعتای اخر حس میکردم کنار بهترین دوستم که در حال اتانازی هست وایسادم. یادمه با لافکادیو صحبت میکردم و واقعا شدت اضطراب و اندوه داشت خفه ام میکرد! فقط دلم میخواست اون ساعتای اخر رو با تموم وجود کنار نارنجی ترین وبلاگ دنیام بمونم. حس قبض روح داشتم! انگار یکی چنگ انداخته داره یه چیزی رو از درونم میکنه! 

دفعه اول تو یه حال سکته مانندی، دکمه لغو حذف رو زدم ولی دفعه دوم خیلی مصمم تر وارد عمل شدم و بوووم! وبلاگ عزیزم حذف شد. و میدونید جالبیش کجاست؟ بار دوم نه ساعت رو نگاه کردم، نه روزهارو شمردم و نه به این فکر میکردم که طبق اصول اخلاقی حداقل اگر بناست خاطراتم رو از بین ببرم در ساعت اخر کنارشون باشم و این قبیل گل و شعرها! 

جهت توضیح بیشتر حس و حالم: چند وقت بعدش تو جاده شمال دیدم بک اپ پستای وبلاگ تو گوشیم نیست. زنگ زدم به نازی گفتم چک کن ببین ارام وحشی حذف شده یا نه؟ (بله دقیقا در این حد بی خبر بودم و برام مهم نبود)

امروز تو کتابخونه داشتم فکر میکردم خیلی کارا هست که وقتی بار اول میریم سمتشون حس میکنیم از پسش برنمیایم، حس قبض روح! خیلی آدما هستن که وقتی ازشون جدا میشیم حس میکنیم اوکی من ویران شدم و دیگه never ever اون ادم قبلی نخواهم شد! وقتی اعتقاداتمون جلو چشمامون پرپر میشه فکر میکنیم تا اخر دنیا تارک دین میمونیم و وقتی پسرمون تو جنگ کشته میشه فکر میکنیم تا اخر عمر با دیدن پسرای هم سن جوونمون زار خواهیم زد!

نه بچه ها! هر انسانی ذاتا کرگدن هست!  به کرگدن درونمون ایمان بیاریم. 

ادما با هیچکدوم از این چیزا ت نمیخورن. تهش یه روز کف دستات رو بهم میمالی و میگی اوکی! مرحله بعد؟ 


چه جالب! نمیدونستم اگه وبلاگی رو حذف کنی و بعد ادرسش رو ثبت کنی بخشی از اطلاعاتت - مثل وبلاگایی که دنبال کردی- برمیگردن! 

عجب! پس ما انقدر بلاگر بودیم که از این سوراخ سمبه ها هم سر دراریم! 

ما خیلی احمقیم بچه ها. و خیلی طفلی. من نمیدونم شماها به چه امیدی در خونه ی وبلاگ نویسی و مجازی رو زدین ، ولی شک نکنید یه سری انگیزه های مشترک اون پشت مشت ها هست و تو تن همه مون وول میخوره! 

هممون دلمون ابراز شدن میخواد، یه قبیله که رئیس مهربون و کاریزما و چه و چه و چه اش خودمون باشیم و به بقیه برامون زمان بذارن ، کف بزنن، فحش بدن و ما یادمون بیافته چه قدر بافرهنگیم. قبول کنین همه مون یه توجه ریزی رو میخوایم که اینجا دنبالش میگردیم. من کار ندارم به اونایی که ده سال بلاگر موندن، بیشتر حرفمم با امثال خودمه که خارج از تعادلن،  ولی همون شما سرکه های ده ساله هم، چند ساعت از این ده سال تون رفت پای وبلاگ و بیاید رو راست باشیم؟ بیاید بترسیم بچه ها! بترسیم از روزی که تو آینه نگاه کنیم بگیم گند زدی رفیق! چی شد ته عمری که حروم کردی؟ من تا ته ته ته ته رفاقتای وبلاگی رفتم. بسه هر قدر موقع خدافظی کردنامون گفتیم عاشقتونم و مرسی برا همه چی و ال و بل! من الان ته اون رفاقتام و به والله تهش هیچی نیست!

تهش تویی و یه کولبار خاطره - بیاید خوش بین باشیم که همه با صفا و معرفتن- کنار آدمایی که نیستن. یا خودت خواستی نباشن، یا خودشون خواستن نباشن، یا جفتتون تموم شدن رو فهمیدین. 

 وبلاگ مسکنه- بذارید این آخری هم ه کسره رو رعایت نکنیم، مرسی- وبلاگ مخدره، وبلاگ سنگره! ولی مسکنه واسه چهار روز، مخدره واسه چهارساعت و سنگره ، منتها بنا شده رو اب! 

فکرمونو از درگیری اینکه چجوری زندگیمون رو قشنگ بیان کنیم ، چجوری زندگی کنیم که شیک و مجلسی تو واژه ها جا شه، کجا بریم که عکسای اینستامون تامین شه؛ فکرمونو از هزار تا رابطه بی سر و ته مجازی رها کنیم! 

من همون ته مونده ادم هام رو با سلول به سلولم و با ولع تمام دوستدارم ولی ما مجازیا اشتباه چیدیم! رابطه یه سری سطوحی داره که اگه اول اشنایی باشه ، بعد شناخت اولیه و بعد دوستی، ما صاف از اشنایی رفتیم تو دوستی! شناختایی که مجازستان به ما از هم میده خیلی ناقصه! چندتای ما اگه جایی جدای این قاب های خوش رنگ و لعاب هم رو میدیدیم ممکن بود از هم خوشمون بیاد؟ این کلمه ها چه قدر توانایی دارن ادم پشتشون رو برسونن؟ چه قدر دیگه باید گند بخوره بهمون تا باور کنیم دنیا پر از پیجای فیک، آدمای فیک و حرفای فیکه! 

چه قدر دیگه باید راه بریم تا بفهمیم براااااادر پشت برادرش وانمیسته این روزا! توقع نکنیم از رفقای مجازی! 

حیفید بچه ها. به خدا تک به ت حیفید که عمرتون سر این واژه زنی های بیهوده تلف شه. 

چی میده این دنیا بهمون؟ به موت قسم صد برابر از حلقمون میکشه بیرون! کشیده بیرون! ما حالیمون نبوده. 

شماها چه قدر از چینای اضاف شده گوشه چشم ماماناتون خبر دارین؟ چند دفعه رفتین دم در بگین عه سلام بابا! منتظر بودم بیای! دلم هواتو کرده بود! ما اگه اینجا انقدر ماهیم و نقش خانواده همو بازی میکنیم یعنی یه جا دیگه یه ادم رو اعصابیم که داره برا خانواده واقعیش کم میذاره! ما اگه اینجا انقدر رفیقیم یعنی داریم تو رفاقت با خودمون یا رفاقت با دوستای دیگه مون، یا رفاقت با بقیه چیزا کم میذاریم! عجیب نیستا! این تایم و انرژی باید از یه جا تامین شه دیگه! 

خیلی از دوستای من خیلی مردن. خیلی پام واسادن، خیلی مایه گذاشتن و میذارن ولی کم رکب خوردیم؟ کم حروم شدیم؟ 

مجازی تلف میکنه بچه ها. یه مشت ادم وابسته با درگیری های ذهنی بیخود و دلخوشی های بی منطق میسازه. نگید دلتون به کامنت هاتون گرم نمیشه. نگید ذهنتون درگیر نوشتن پست هاتون نیست. نگید وابسته هیچی نمیشید. 

اخ از جمله اخر. نگید بچه ها نگید. 

ما احمقیم چون فک میکنیم خوشبختی توی کنار هم بودنه. احمقیم چون فک میکنیم اگه یه سری حرفارو نزنیم و براشون به به چه چه نشنویم میمونن سر دلمون! ما طفلکی ایم چون نمیدونیم هر چی این تو هست، بهترش بیرون هست! 

سرتون رو از از این صفحه نمایش کوفتی بکشید بیرون، چشماتون رو باز کنید و ببینید دنیا همه ی اونچه که تو مجازی هست رو در ورژن بهتری اون بیرون براتون ساخته. 

وبلاگ و اینستا و توییتر ازتون هیچی نمیسازه! جز یه مشت عوام الناس سطحی. 

من الان تو آخرین ورژن پشیمونی و سعی در جبران و اصلاحم. آخرین ورژن تصمیمات جدید. آخرین ورژن ادمی که انگشت اشاره بر دهان به هزینه رفته اش نگاه میکنه و دنبال بستن ضرره! ته خطم این روزا و بهتون میگم:

تو این پنج شیش سال، خیلی چیزا به دست اوردم ولی هزار برابرش از دست دادم. هزار برابرش از دست میدین بچه ها. هزار برابر. 


زندگی چه قدر بالا پایین داره واقعا. به عکس حال دیروزم امروز هوسم شد تو افتاب صبح پیاده روی کنم و تا کتابخونه پیاده رفتم. ظهر هر چند کوکوی ناهارمو جا گذاشته بودم ولی همون برنج و نخودفرنگی رو با شیرینی تولد بهرام خوردم و تلفنی تبریک گفتم. 

عصر رفتم باشگاه و بعدش با اون یکی ساجده رفتیم بندری خوردیم. 

شب تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که یه بچه از ماشینی که جلوم پارک بود کله اش رو اورد بیرون و دالی گویان جفتمون کلی خندیدیم. 

تو مترو یکم لغت زبان خوندم و وقتی رسیدم خونه مامان شربت توت فرنگی خنک برام ریخت. بعد با نسی نشستن به تعریف کردن شیرین کاریای دوتا فسقلچه های فامیل. 

زندگی چه قدر بالا پایین داره واقعا! دیروز همین موقع حس کره اسب تیرخورده داشتم و امروز فقط خسته ام. خسته جسمی خوب! خسته جسمی خیلی خوب که منتظرم همتش بیاد و برم دوش بگیرم و بعدش خواب! 



+ چه قدر زندگی بالا پایین داره واقعا. یه روز تو سکو علم و صنعت وایساده بودم نون پنیر سبزی گاز میزدم و جیغ ن میگفتم ریاضی رو پاس میشم علیرضا! یه روزم به جای خالی خود خوشحالم رو سکو خیره شده بودم فکر میکردم دیدی چجوری رفت تو پاچه مون؟

امروزم داشتم فکر میکردم حالا خب که چی؟ من خوشحالم بابت خوشحالی اون روزم که علیرضایی بود. و خوشحالم بابت امروزی که نیست و خوشحال و پذیرنده ام بابت فرداها. 



گرچه که عین روز برام روشن بود نمیشه، ولی دیشب با اون یکی ساجده - یکی از دوستام تو کتابخونه- هماهنگ کردیم که فردا سر ساعت هشت کتابخونه ایم! که هر کی نیاد اقا! 

حالا الان ساعت چنده؟ هفت و پنجاه و سه! من کجام؟ دشووری. 

باز خدایا شکرت! همین که تمام روز رو نمیخوابم هم جای شکر داره. 


اوکی گاد. نمیگم نصف عمرمو میدم - که اون خودش اوج رحمت و نعمته- میگم اصلا فلش بک بزن زندگیمونو ببر از اول پلی کن- که این خودش منتهی الیه عذابه- هر کار میکنی بکن فقط اشکامون بند بیاد. 

پ.ن: نکنه با این حجم گریه و خستگی و بی انرژی بودن افسردگی گرفته باشم؟ نکنه برا همینه که روانشناس اصرار داشت تایم یوگا رو اضافه نکنم؟ من خودم رو، تنم رو، مغرم رو خسته تر از اون میبینم که بخوام با چیزی مبارزه کنم. همین. 


بحث سر این نیست که دلم میخواد وبلاگ داشته باشم. اتفاقا و دست بر قضا اساسا پنل رو که میبینم به صورت جدی حالت تهوع میگیرم. بحث سر اینه که هر چهار پنج روز یه بار سررسیدم رو باز میکنم یه چیزی مینویسم و دستمال کاغدیا میشن قایقای سفید بچگیامون رو سیل اشکای من. نفس جویده ام این روزا. بدون ذره ای انرژی و اپسیلونی قدرت فعالیت. ( سوسک- او و دوستانش ایز پیلینگ) 

بحث دقیقا سر اینه که من کم آوردم. از صخره به پوره سیب زمینی تبدیل شدم! دارم با خودم به این نتیجه میرسم که واقعا سر هیچی داریم خودمونو جر میدیم و تو اون فازی ام که خب که چی واقعا؟ ته ته ته اش که خاکه! 

حالا که قصه قصه ی کم آوردنه، بدم نمیاد در عمل به خودم یاداوری کنم که اقا تموم شد! اقا اینجامه - اشاره به بیخ گلو. اقا من وا دادم. واااااا دادم! ای خودم بیا و دست از سر خودمون ور دار. من دیگه زوری ندارم که بزنم! 

و در وا دادن، چی زیبا تر از اینکه برگردی به دنیای مزخرفی که خودتو کشتی تا تونستی ازش بکشی بیرون! که پس فردا که سر حوصله شدیم، دوباره وبلاگو حذف کنیم و با انگیزه اینکه از پس یه چیزی بر اومدیم بریم به ادامه زندگیمون بچسبیم. 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


داشتم هویج ها را برای سالاد ماکارانی ام پوست میکندم. به خودم که امدم دیدم دارم همراه سیا فریاد میزنم: im talking loud…  اهنگ تیتانیم را خودش برایم فرستاده بود. هنوز از فکر کردن به حال و روز رابطه مان غمم میشود. 

بعد دو سال رفاقت برایم سخت بود بپذیرم که همینطور بی حرف، ول کرده رفته. همه مان را؟ حتی به یک نفر هم نگفته؟ زنده است؟ حالش خوب است؟ تقصیر الف بوده؟ پیام هایش برایم نمی اید؟ ناراحتش کردم؟ جایی زیاده روی کرده ام؟ دوران سختی را گذراندم. گمانم این خوف و رجا از اواسط پاییز تا خود تیرماه طول کشید.

عید اخرین پیامکم را برایش فرستادم. لابد که با بغض. سارا راست میگفت. من بلد نیستم _ دست کم اینکه بلد نبودم_ هیچ چیز را لب طاقچه نگه دارم. ادمها و رابطه ها را توی اب نمک نمیگذارم. توی زندگی من یا هستید، یا نیستید. همان شب توی عید که باز جواب پیامکم را نداد باید میرفت توی لیست ادمهایی که نیستند. و من باز خوش خیال بودم که فکر کردم مشکل از سیمکارت من است و اس ام اس ها برایم نمیاید و چه و چه و چه! واقعا ما ادمها سر که را شیره میمالیم با امیدهای واهی مان؟ 

خرداد داشتم برای امتحانات نهایی میخواندم. بین ساعتها سرم را میگذاشتم روی میز و ان دیدار قشنگ نیامده مان را تصویر میکردم. همان روز به اصرار همکلاسی ام، از یکی از سالن های ممنوعه کتابخانه زنگ زدم به سارا. به این امید که بعدش به خودش زنگ بزنم و برنامه بچینیم برای اینکه کنسرت محسن را باهم برویم، بعدش هم برویم کافه نه و سه چهارم تخته نرد یادش بدهم. فردا صبحش هم در حالی که مامان دارد پوست مرا میکند برویم دربند …

زنگ زدم سارا. گفت دوست خوبت دود شد رفت هوا ساجی جان. گشتیم نبود؛ نگرد دختر…

گریه میکردم. گیج بودم. ستون های ان سالن ممنوعه لعنتی دور سرم میچرخیدند. زنگ زدم رامین. پرسید میخندم یا گریه میکنم؟ گفت خب حداقل میدونی زنده اس! و من گفتم که اینجور مواقع ترجیح میدهم طرف مرده باشد! بله محسن زیبا میخواند: که کاش هزارتا تیر تو تنش بود تو نمیدیدیش که می افتا عاعاعاد…

کمی زودتر رفتم سمت باشگاه. با همان لباس مدرسه و کوله کنار اتوبان نشستم. فکر میکردم. از کنار همان چرخ و فلک کوچکی رد شدم که عکسش را برایش فرستاده بودم و او خاطره اش را از چرخ و فلک سوار شدن تعریف کرده بود و خندیده بودیم. باشگاه که تمام شد رفتم پارک. نشستم روی نیمکت همیشگی ام. روی همان نیمکتی که برایش ویدیو فرستاده بودم :یکی این ور یکی اون ور!  

نشستم و دانه دانه اهنگ های مشترکمان را، ویس ها را، و عکس ها را حذف کردم. تا چند روز بعد از کنکور هم درگیر حذف کردن عکس ها و شات ها _ و اه که چه شات هایی! چه دیالوگ های پر مهری_ از سیستم بودم. از همان سیستمی که رمضان سال گذشته باهم درستش کرده بودیم و انقدر اعصاب من خرد شده بود که پوووووووف کشیده بودم و پوووووف قشنگم توی ویس ظبط شده بود و تا یک ربع مثل اسب به صدایم میخندیدیم.

ان روز از پارک که امدم،عکسش را از روی دیوار برداشتم. تا زدم گذاشتم توی سطل زباله. بعد گمانم فرداش عکس را برداشتم و گذاشتم لای سررسید ۹۷. برایش اخرین گفتنی ها را نوشتم و دکمه بلاک را زدم. همه شماره هایش را حذف کردم و تمام. من انقدری خودم را میشناسم که بدانم وقتی از کسی دل ببرم دیگر وصله پینه کردن دلم کار حضرت فیل است. میکنم میروم و تمام. باقی داستان ان ادم به کتفم.

اما تازه تیر امسال بود که دیدم نه. شناختم چندان کامل نبود. پیام که داد باورم نمیشد خودش باشد. ۴۸ ساعت! ۴۸ ساعت آزگار داد زدم و فحش دادم.

حالا دوست خوبم امده بود. من کنکور نداشتم. او اموزشی سربازی را نداشت. توجیحات منطقی را بابت نبودن این مدتش گفته بود. خودش میدانست کارش بهترین کاری نبود که نمیتوانست بکند. در جواب تمام "من الان عصبانی ام بذار بعدا صحبت کنیم" هایم میگفت که راحت باشم و منم راحت بودم و چاک دهانم را باز میگذاشتم. اوایل همان ۴۸ ساعت، تایم اوت گرفتم که نفسی بکشم و مغزم از این شوک مسخره راحت شود. این اخرین باری بود که بابت این رابطه اشک میریختم. نشستم لب تخت. سرم را گرفتم توی دست هام و باریدم. این بار چون من بودم، کسی که رفیق تو رگی صدایش میزدم بود، همه چیز بود ولی هیچ چیز مثل قبل نمیشد. این بار گریه کردم نه بابت اینکه یک نفر را با اشک به فراموشی بسپارم، نه بابت سختی این مدت، نه بابت هر چه! فقط برای اینکه میدیدم نمیتوانم کسی را که دوستش دارم، ببخشم.

 


(در نظر داشته باشید که دارم در مورد فضای کوچیک روستا باهاتون صحبت میکنم.)

رفته بودم خانه عمه و حرفها حسابی طول کشید. اذان تمام شده بود که خداحافظی کردیم. عمه تمام سبزی های تازه اش را ریخت برای من. خواستم برای خودش سبزی بچینم که محمدرضا گفت شما بفرمایید. بعد هم رفت توی خانه. مانده بودم چجور حالیش کنم که مردانگی اش را برای خودش بگذارد! و اصلا حالی اش کنم یا نه؟ چیزی نگفتم. 

محمدرضا نوه عمه است. گمانم که بیست و پنج سال را دارد. راستش خوشم نیامد. از رفتار زیادی گرم و صمیمی اش و از لبخندش وقتی مرا شناخت. فرامز میگفت یک نفر توی فامیل خاطر ما را میخواهد و دروغ چرا، حالا من دارم از همه پسرهای فامیل خوف میکنم. به هر حال محمدرضا تازه بعد از یک ربع از عمه پرسید که دختر دایی فلانی است؟ و عمه حتی یاداوری کرد که بله! دختر کوچیکه! کسی که مرا نمیشناسد، قاعدتا نمیتواند خاطرخواه باشد.

با این همه، باز هم نه نیش بازش را موقع شناختن خودم دوست داشتم ، نه وقتی داخل شد شنیدم که با عمه سلام احوال پرسی کند و دست بدهد! چه چیزها! ما وقتی میرویم خانه مادربزرگمان کم مانده کف پایش را هم ببوسیم! مغزم داشت همه اینها را تحلیل میکرد که مشکل از محمدرضا فراتر رفت. 

جلوتر سر پیچ ، یک دسته پسر سر راهم ایستاده بودند. یا باید از وسط گل و علف کنار دیوار میرفتم یا از وسط خیابان. طبق عادت همیشه و طبق عقل سلیم، رد شدن از وسط پسرها را ترجیح دادم. همان اخم همیشگی و همان سر بالا گرفته را که برای این مواقع کنار میگذارم ، به صورتم کشیدم. پشت پای یکیشان که رسیدم راه را باز کردند. 

یکی دو نفری روی موتور بودند، همین تعداد روی دوچرخه، چند نفر پیاده و یک نفر هم انگار پایش شکسته باشد با عصا بود. معمولا مستقیم نگاه نمیکنم و اخرش نفهمیدم کی به کی بود. توی دستم دو تا کیسه فریزر گره خورده بود. یکی انجیر سیاه و دیگری ریحان سبز. کیسه ها را جلویم گرفتم و بدنم را کج را کردم، از بین راهی که برایم باز کرده بودند رد شدم. گمانم همانی که پایش شکسته بود با گویش محلی و لحن لوده گفت که حالا این همه جا! حتما باید از همین وسط رد میشدی؟ 

هوای ابری، تاریکی را بیشتر کرده بود و تا چشم کار میکرد کسی نبود. جواب ندادم و راهم را رفتم. با همان سر افراشته و اخم. پشت سرم حرف شد که اصلا این کی بود؟ ساجده؟ ساجده بود؟ 

آه! همان دور که نگاهشان کردم حس کردم یکیشان اشناست! چند وقتیست مغزم ابتدا فقط تشخیص میدهد یک نفر اشناست. طول میکشد تا از بین چهره ها تفکیکش کنم و حتی دوست را از دشمن سوا کنم! 

از بین صداهایی که اسمم را لوده وار صدا_ و حتی فریاد_ میزدند یک نفر جدی صدایم کرد و من حس کردم نکند پوریا باشد؟ پوریا پسر عمویم است و نمیدانم روی چه حسابی حس کردم اگر پوریا باشد باید برگردم! سرم را چرخاندم و صداها به زوزه شغال بدل شد که اووووو ساجده اس! سااااااجده! نه ساجی جان نه! حتی اگر پسرعموی عزیزت هم جزو این ادمها بود نباید برمیگشتی! 

پیچ کوچه خودمان را پیچیدم. کلید را از جیب مانتو نارنجی ام در اوردم. در باز نمیشد. زنگ که خراب است. در از پایین باز نمیشد. تکه سنگی دستم را ازرد. ترسیدم نکند دنبالم امده باشند؟ امدم گوشی را در بیاورم زنگ بزنم به بابا که در را باز کند. کسی از ته حیاط صدا زد: بابا؟ 

چیزی تو مایه های سلااام علیکم را با نیش باز ادا کردم. حالا بابا بود. حالا حتی نیازی به توضیح نبود. کافی بود بابا ببیندشان! کافی بود حتی انها بابا را ببیند! آه که چه قدر همه پسرهای هم سن و سال عین سگ از بابا میترسند. در باز شد و بابا در را پشت سرم بست. کسی دنبالم نیافتاده بود. دستهایم تا ربع ساعتی میلرزید. 

اعصابم هم از محمدرضا و صمیمیت بیخودش خرد بود هم از ان شغال های کف خیابان. دلم شور میزد و دل دل میکردم به بابا بگویم یا نه. نیاز به حرف زدن داشتم و نوشتن پست را شروع کردم. دلیل نداشت که شغال ها را برای بابا تعریف کنم ولی محمدرضا را چرا. به بابا غر میزدم که محمدرضا چه زبون در اورده؟! قدیما اینا سرشونو مینداختن پایین میشستن یه گوشه! پسرای این زمونه چه پررو شدن!

وسط های نوشتن پست بودم که بابا پرسید حکم یا تخته؟ از کوچه پشت پنجره اشپزخانه صدای دوچرخه و پسرهای جوان امد. نشستیم پای حکم و من هول شدم. انگار چند نفری از دیدن اینکه چراغ خانه ساجده روشن است خوشحال شدند. بله حدسشان درست بوده. میخندیدند. صبرم سر امد و از سیر تا پیاز قضیه را برای بابا تعریف کردم. چیزی نگفت. هیچ چیز . من احساس کردم حالا دیگر انقدر ها هم نیاز ندارم پست بنویسم. حالا پشتم گرم است و هر قدر هم شغال ها پشت پنجره بخندند، ساجده اسیبی نمیبیند. 

 

 

 

+این سلسله پست های مردانگی محور ادامه خواهد داشت. با داستان هایی بسیار مهیج. 


از سم به من به تو و خاصه به همه انهایی که منتظر اعلام نتایج اند: 

همه مان به نوعی در ماشین قانونمند قرن ۲۱ اسیر شده ایم. دنیایی که برای همه چیز اولتیماتوم های خاص خودش را دارد. برای موفق بودن، برای شاد بودن، برای ادم معقولی در جامعه شدن و در انتها برای رسیدن. رسیدن به هر چه! اگر رویایتان آنی است که برای رسیدنش گرفتار سد متعفن و نجس آموزش این مملکت شده اید، آه فرزندانم! آغوش سم از شما دریغ مباد! کارتان به پدرکشی سهراب بی شباهت نیست از شدت تراژدیک بودن! 

میخواهم بدانید و بدانیم و بدانند که کنکور، قبولی در کنکور، و در نافرمانی محض از ماشین قرن حاضر کشور:قبول نشدن در کنکور، ااما به آی کیو و یا حتی سطح تلاش خوداگاه و ارادی شما ارتباط ندارد. 

بحث آی کیو ، و به طور جامع استعداد در هر کاری، آنقدر در سطح جهانی منقضی شده که حرفی را به جا نمیذارد، به طور خلاصه: آی کیو شما چندان هم عامل موثری نیست. همین. 

اما من باب سطح تلاش خوداگاه و ارادی!

مدرسه، از ما ادمهای متعهدی نمیسازد. مثال این که: همه مان حداقل در هر نیم سال یک بار دیر کرده ایم و همچنان انضباطمان بیست بوده. اصلا مگر میشود نباشد؟

از تبعیض هایی که برای نور چشمی ها قایل اند ودر واقع  دارند دانشگاه را شیاف وار توی باسن شریفشان فرو میکنند حرفی نمیزنم. شمار مدارس شاهد و سهمیه های تخمی شان _ که به هیچ وجه به هیچ وجه و به هیچ وجه حقشان نیست_ بر همه ما مبرهن است. 

از امکانات کذایی سمپادی های طفلک _ بله انها حتی بیشتر از خیلی ها طفلک اند چون بیشتر و پیشتر اسیر این ماشین کثیف شده اند_ هم سخنی به عمل نمی اورم. 

بحث من ساده است: مکانیسم طبیعی دفاع بدن! چند نفرتان در سال اخر ساعت خوابتان افزایش شدید داشت؟ نه ساعت؟ ده؟ دوازده! بله میفهمم! ما، ما ایرانی های مظلومی که سکوت تنها حق طبیعی مان است، اعتراض نکرده ایم و نمیکنیم. بدن ما چطور؟ بله اعتراض میکند!  به همین من و تویی که داریم برای جواب کنکور از استرس کف خون بالا می اوریم.

بدن تو اعتراض میکند! چطور؟ سر جلسه از هوش میروی! ساعت خوابت زیاد میشود! گیرایی طبیعی ات کم میشود! دقتت تا سر حد مرگ کاهش پیدا میکند! سر سوالات ریاضی تکرر ادرار میگیری و وسط ازمون گریه ات میگیرد! بدنت دارد فرار میکند. به خیال خودش دارد ازت دفاع میکند تا از این گرداب بیرونت بکشد! 

خواهی نخواهی، ناخوداگاهت به این ماشین نفرت میورزد. همین نفرتش تلاش خوداگاه تو را به باد میدهد. همین که منزجر است از تا شیش غروب سر کلاس معلم کنکورهایی نشستن که فقط عمرت را تلف میکنند. از گوش دادن به حرف دبیرهایی که از خاطرات و مخاطرات شوییشان برایتان تعریف میکنند. تهش آن فصل اخر کتاب هم ماند که ماند! به کتف شریفشان! آه های بی پایان آموزش و پرورش مان! عوض آنکه اینها بمیرند، تو سر جلسه از هوش میروی! 

بگذریم! جان مطلب! اگر قبول نشدید، فرای امکانات، فرای تبعیض ها و کم کاری های این و ان، البته که تقصیر خودتان است! تمامش هم. تقصیر سه عامل درونی از خودتان. آی کیو منقضی شده، تلاش و ناخوداگاهتان که نخواست که بر این نظام بی منطق، پوچ پرور و کثیف _ به غایت کثیف_ مطبق شود. شما کم هوش تر یا کم تلاش تر از بقیه نبودید. شما احتمالا فقط کمتر با خوی وحشی نظام اموزشی تطبیق پیدا کردید. همین. شما صرفا مقاوم تر بودید و انها منطبق تر. منطبق بر کثافت. 


نه. من ناامیدی ام را دوستدارم نگار. بابا میگوید درست میشه و من میترسم! من از امیدواهی میترسم نگار. اخرین کسی که یک بامداد داشت در مورد درست شدن اوضاع باهام حرف میزد، یکهو خودش همه چیز را خراب تر کرد! 

من خودم هم فکر نمیکردم به اینجا برسم نگار. از خدا که ناامید بودم. ولی فکر نمیکردم ناامید شوم از رویای انسان. ناامید شوم از تلاش انسان. ناامید شوم از زجر انسان. ناامید شدم نگار. من باختم. بد باختم. حالا مثل ماده سگی که همه توله هایش مرده دنیا امده باشند نشسته ام بالای گور باختن ارزویم و نگاه میکنم. فکر میکنم که تا همین جا هم که برایش امدم اشتباه محض بود. اه من گند زدم به زندگی ام. چه قدر زحمت خانواده ام را با یک اشتباه مضاعف کردم؟

سامان میگوید از قصد که گند نزدی به زندگی ات قشنگم. جوان تر بودی و خام. کله ات باد داشت. خانواده هم وظیفه اش همین حمایت هاست دیگر. فدای سرت. حالا میدانی که هدف و ارزو نهایتا میتوانند تا ابد همان هدف و ارزو بمانند، اگر تو امکانات رسیدن بهشان را نداشته باشی و وسط راه بفهمی اشتباه کرده ای. 

همین سر خورده ترم میکند سامان. یک عمممممر! شش سال ازگار انگیزشی فکر کردم که خدا بزرگتر است و انسان پاره ای از خداست و رویاهای ما رسالت شخصی ما هستند که باید محققشان کنیم و ادم اگر تلاش کند فلان و چه و چه و چه. حالا نشسته ام نگاه میکنم و انقدر باریده ام که اشکم خشک شده. نگاه میکنم که یعنی حق با چه کسی است؟ با منی که دارم زور میزنم فقط خودم را به دندان بکشم و از این کثافت نظام اموزشی نجات دهم یا با همه انهایی که چسبیده اند به رویا، هدف، تلاش، تغییر، ارمان! 

میروم بستنی کیم گوش گوش دهم: آره بابا! من اصلا تلاش نکردم ، خشک شد باید بکارم دوباره. دمت گرم خیلی حال دادی فقط دستاتو بردار از رو شونه هام بپیچ! قبل اینکه روت بالا بیارم پتیاره! 


۱:این روزا مدام از خودم میپرسم:تو باهام میمونی نه؟ خودم مدام میگه که اره عزیزم. تا تهش.

 

۲:از مسافرت خسته شدم. استرس گرفتم که مبادا از انتخاب رشته جا بمانم. مشاور لعنتی ام جواب نمیدهد. دیشب بد خوابیدم. به روانشناسم خبر ندادم که جلسه جمعه را نمیروم. من ترسیده ام. دیشب خواب دیدم موهایم را کوتاه کرده ام اما خودم نمیدانم کی! هی از این و ان سراغ میگیرم که من بااااز کی رفته ام مو کوتاه کرده ام؟ 

 

۳:تازه امروز که ما برمیگردیم تهران، شمال افتاب شده. حق است که این بار بروم و قهر کنم و دیگر اصلا تا عمر دارم شمال نیایم. بس که ناکس باران بارید بر سر من! بر سر منی که بیکینی و مایو اورده بودم که بروم ساحل افتاب بگیرم! اه فراموشم شده بود، این سرزمین بی افتاب، این سرزمین بی همه چیز…. 

 

۴:ماشین انتقام هادی پاکزاد. قفلی این روزها


 خیلی وقت است اعتقاد چندانی به شال و روسری ندارم. اگر هم از سرم بیافتد ، که غالبا همین میشود، خودم را برای سر کردنش نمیکشم. این اولین مسافرت تنهایی فاطمه بود و من افتخار میکردم که میزبان رفیق خوبم باشم. مترو امام خمینی داشتیم خط عوض میکردیم. پله برقی خلوت بود.گرم حرف بودیم که صدایی از پله برقی ان طرف گفت شالت رو سرت کن!

پرسیدم:بله؟ اقای چهل_ پنجاه ساله ای تکرار کرد: میگم شالت رو سر کن! 

مانده بودم چطور حالیش کنم مردانگش را در جیبش بگذارد، گفتم: به شما ارتباطی داره؟! 

اینجا بود که همزمان با ریتم بالا رفتن پله برقی بنا کرد عربده کشی! وسط داد و بیدادهایش به زبان ترکی چیزهایی از مرد بودنش شنیدم.هر دومان ته راه پله برقی هایمان بودیم که گفت کثافت عوضی!

از شوک و ترس دادهایش درامدم و بی ملاحظه ی فاطمه گفتم:بیا پایین تا بهت بگم کیه!

بعد هم رفتیم سمت جایگاه بانوان مترو چون ترسیده بودیم و جای ماندن هم نبود. 

تعجب کرده بودم. ملت هار شده اند! به قول من که هارسگ! تقصیر همین ماهاست. یاد ادمها نیانداخته ایم که برای دیدن کثافت عوضی در اینه به کسی نگاه کنند که بی کوچک ترین حقی سر دختر مردم عربده میکشد! 

 

+کامنت. 


سوال هایش تو مایه های بچه کجایی و همان اصل بده خودمان بود. انهایی را که حس میکردم مجبورم، سربالا و کوتاه جواب میدادم. وانمود میکردم زمانی که ارام و پر مههههر حرف میزند صدایش را نمیشنوم. دست و پایم میلرزید. حالا نه مهم بود که تیم کشوری از کفم رفته، نه مهم بود پام برسد خانه مامان نصفم میکند. فقط مهم بود که سالم بمانم و برسم خانه!

از این لحاظ دمش گرم که نمیخواست مرا سکته بدهد. به عابرها علامت میداد تا سوارشان کند و درباره مسافر زدن حرف میزد تا من نترسم. اه نمیدانم چه قدر طول کشید تا مسافر بعدی را بزند. گمانم ماشینش یک بار دیگر هم خالی شد و بعد نزدیک شهر، یکی دو نفری را عقب سوار کرده بود. همچنان اهسته حرف میزد. جز یک بار که پرسید دور میدان همافران داروخانه هست یا نه؟ جواب دادم که نه. بعید میدانم. احتمالا میخواست ببیند زر زده ام یا واقعا خانه مان همافران است. 

توی ترافیک های نرسیده به میدان، روی یک تکه از مقوای جعبه دستمال کاغذی شماره اش را نوشت و گرفت سمتم. همچنان اهسته گفت که این شماره منه، اگه…

اواسط باغ نوید بودیم و تا خانه راهی نبود. تازه جرات گرفتم و ترسم به عصبانیت تبدیل شد. تمام راه را ترسیده بودم. عین یک موش کنج اتومیبلش کز کرده بودم. دستم را کوبیدم به دستش و شماره را پس زدم. صدایم را بلند کردم و گفتم چی فکر کردی با خودت؟  نگه دار پیاده میشم! پرسید که چه گفتم؟ و من بلندتر گفتم: گفتم تا نزدم لهت نکردم نگه داااار پیاده میشم! 

با یک لحنی که" خب بابا حالا؟ بیا! پیاده شو"چیزی گفت و زد کنار. پیاده شدم و تمام حرص و ترس ساعات گذشته را روی در ماشینش خالی کردم. در بدترین جای ممکن پیاده شده بودم. سمت راستم در پیاده رو خانه متروکه ای است که جوان ها برای تست شجاعت سر تو رفتنش کل می اندازند. چراغ های ان یک تکه کمتر است و کف پیاده رو گمانم که سنگفرش نیست. مهم نبود. این تاریکی خیلی زود تمام میشد چون من در شهر خودم و روی دوپای عزیز خودم بودم. از طرفی هم خوش شانسی محض بود که توی ان تاریکی پیاده شدم: در را که کوبیدم حرص او هم در امد و بیخیال مسافرهای توی ماشین همانطور پا به پای من می امد و فحش میداد که فلان فلان! مگر چه کارت کردم؟ با در ماشین چه کار داری؟

اه پسر خوب! پس تو هم از همان قشری هستی که ماشینت را خیلی دوستداری نه؟ شوکی که به ماشین تو وارد شد یک هزارم استرس و عذابی بود که یک انسان در ماشینت محتمل شده بود؟ فحش هایش خیلی زشت و حتی برای منی که بچه پاستوریزه نیستم هم، خیلی جدید بودند! یک فحش مادر توی حرف هایش بود که فقط همان یک بار شنیدم و حالا هر چه فکر میکنم هم یادم نمی اید. راستش را بگویم!؟ این اولین و اخرین باری بود که از دانه دانه فحش هایی که خوردم ضمنا حظ بردم! حس میکردم تلافی کرده ام و خسارت وارده به سلول های بدنم را سر ماشینش و اعصابش خالی کرده ام. تاریکی پیاده رو که تمام شد او رفت و من نفس راحتی کشیدم.

مرحله بعد رسیدن به خانه بود. یا باید تاریکی خیابان دراز و خلوت خودمان را به جان میخریدم یا راهم را حسابی دور میکردم. مامان که به هر صورت مرا جر. بگذار راهمان را دورتر کنیم بلکه به سکته دیگری برنخوریم. 

از بس که این اتفاق ها برایم افتاده بودند، اعمال بعدشان را کاملا از بر بودم: قطعا رنگم پریده است و ترس توی چشم هام برق میزند. کمی میلرزم و چون کسی کمکی نمیتواند بکند، این خاطرات گهربار و شیرین را نباید برای خانواده بازگفت. پس کجا میرویم؟ حمام. چه کار میکنیم؟ دوش اب گرم را باز میکنیم، خودمان را بغل کرده و مدتی بی حرکت و متفکر و غمگین به سیاهی چاه زل میزنیم. 

این همه کاریست که ما در برابر اسیب های اجتماعی انجام میدهیم.

 

+ شما را ارجاع میدهم به وبلاگ  محسن (Heterism.blog.ir) و هشتگ های مردانگی اش. 


اخرین جلسه هیپ هاپم در چالوس بود. استادم میخواست برای همایش بچه های تیم را انتخاب کند. همه عین سگ تمرین میکردیم که وارد تیم شویم. کنج سالن تنها میرقصیدم که مربی صدایم زد. مدیر باشگاه سمت راستش ایستاده بود. میدانستند رفتنی ام. استاد گفت مرا برای تیم میخواسته و حیف شد دارم میروم تهران. من گریه ام گرفت. بله به همین سادگی رقصیدن در تیم قهرمان کشور را از دست دادم! 

پروسه خداحافظی و عکس ها و پندهای مربی_شاگردی طول کشید. ساعتها کلاس ها به شب میکشید و از باشگاه که امدم بیرون حسابی تاریک شده بود. تاکسی های خط ، راه چالوس به نوشهر را نمیبرند. کنار خیابان ایستادم و سوار یک  ۲۰۶ مشکی شدم. راننده دو نفری عقب داشت و من بی حوصله جلو نشستم. همانجا هم کرایه ام را حساب کردم. با لحن لوده ای کلمه ای تو مایه های باریک الله را ادا کرد. تعجب کردم. بعد که شروع به وراجی با پیر زن پیرمرد صندلی عقب کرد و همان کلمه را تکرار کرد کمی اسوده شدم. غمگین بودم. عصبانی شاید. بغض داشتم. مدام دستم را به صورتم میبردم. درست در همین لحظات، مامان تلفنی خبر داد که بیخود کردی سرخود ماشین گرفتی دختر عزیزم! بابای خوبت امده دنبالت! بابای خوبت را بیخود توی ترافیک کاشتی؟ این وقت شب تازه تو راهی؟ برسی خانه جر عزیزم. اعصابم خردتر شد. غم تیم از دست رفته ام به اندازه کافی تلخ نبود؟ 

 اه قصه دقیق مال سه سال پیش است و من ریز به ریزش را یادم هست. کمربندی نوشهر_چالوس رفته اید؟ شب هایش به خصوص اگر تنها باشید خیلی جای ارام بخشی نیست. کوچه و خیابان های فرعی تاریکش که به جنگل های ناکجااباد میرود ته دلت را حسابی خالی میکند. ارنجم را به شیشه تکیه داده بودم و انگشت هایم مضطرب روی لبهام بود. در داشبورد مدام جلوی پایم باز میشد و دسته های اسکناس برق میزدند. هر بار به راننده میگفتم و او دستش را تا جلوی پای من می اورد و درش را میبست. 

دیری نپایید که فهمیدم ریده ام با این ماشین گرفتنم:از شانس بد، آن پیر زن پیرمردی که عقب بودند خیلی خیلی زود پیاده شدند و ان یکی مسافر هم که وسط راه به ما اضافه شده بود بعد از انها پیاده شد! فرعی های سمت راست انقدر تاریک بودند و جنگل پشت سرشان انقدر وحشتناک بود که هر ان حس میکردم الان در مه غلیظ تاریکی فرو میروم. راننده کم کم، اهسته اهسته شروع به حرف زدن کرد. که اه عزیزم؟ حیف تو نیست انقدر ناراحتی؟ تو هنوز خیلی جوونی. منم که هستم. هر چی باشه باهم حلش میکنیم، نگرانی نداره که.

خیلی تیزتر از این حرف ها بودم که ندانم ماشین خالی است یا پر ولی خودم را زدم به خریت و بی هوا پرسیدم:بله؟ با منید؟ بعد هم با تعجب به صندلی های خالی عقب نگاه کردم. فقط ۱۵ سالم بود و قد سگ ترسیده بودم: کافی بود قفل در را بزند و بپیچد توی یکی از همین فرعی هایی که مثل علف هرز سبز شده اند. بله کارم تمام بود. او همان طور نرم نرم حرف میزد و لاس میزد و سوال میپرسید و من همانطور نرم نرم سکته میکردم. 

 

ادامه دارد.


داشتم هویج ها را برای سالاد ماکارانی ام پوست میکندم. به خودم که امدم دیدم دارم همراه سیا فریاد میزنم: im talking loud…  اهنگ تیتانیم را خودش برایم فرستاده بود. هنوز از فکر کردن به حال و روز رابطه مان غمم میشود. 

بعد دو سال رفاقت برایم سخت بود بپذیرم که همینطور بی حرف، ول کرده رفته. همه مان را؟ حتی به یک نفر هم نگفته؟ زنده است؟ حالش خوب است؟ تقصیر الف بوده؟ پیام هایش برایم نمی اید؟ ناراحتش کردم؟ جایی زیاده روی کرده ام؟ دوران سختی را گذراندم. گمانم این خوف و رجا از اواسط پاییز تا خود تیرماه طول کشید.

عید اخرین پیامکم را برایش فرستادم. لابد که با بغض. سارا راست میگفت. من بلد نیستم _ دست کم اینکه بلد نبودم_ هیچ چیز را لب طاقچه نگه دارم. ادمها و رابطه ها را توی اب نمک نمیگذارم. توی زندگی من یا هستید، یا نیستید. همان شب توی عید که باز جواب پیامکم را نداد باید میرفت توی لیست ادمهایی که نیستند. و من باز خوش خیال بودم که فکر کردم مشکل از سیمکارت من است و اس ام اس ها برایم نمیاید و چه و چه و چه! واقعا ما ادمها سر که را شیره میمالیم با امیدهای واهی مان؟ 

خرداد داشتم برای امتحانات نهایی میخواندم. بین ساعتها سرم را میگذاشتم روی میز و ان دیدار قشنگ نیامده مان را تصویر میکردم. همان روز به اصرار همکلاسی ام، از یکی از سالن های ممنوعه کتابخانه زنگ زدم به سارا. به این امید که بعدش به خودش زنگ بزنم و برنامه بچینیم برای اینکه کنسرت محسن را باهم برویم، بعدش هم برویم کافه نه و سه چهارم تخته نرد یادش بدهم. فردا صبحش هم در حالی که مامان دارد پوست مرا میکند برویم دربند …

زنگ زدم سارا. گفت دوست خوبت دود شد رفت هوا ساجی جان. گشتیم نبود؛ نگرد دختر…

گریه میکردم. گیج بودم. ستون های ان سالن ممنوعه لعنتی دور سرم میچرخیدند. زنگ زدم رامین. پرسید میخندم یا گریه میکنم؟ گفت خب حداقل میدونی زنده اس! و من گفتم که اینجور مواقع ترجیح میدهم طرف مرده باشد! بله محسن زیبا میخواند: که کاش هزارتا تیر تو تنش بود تو نمیدیدیش که می افتا عاعاعاد…

کمی زودتر رفتم سمت باشگاه. با همان لباس مدرسه و کوله کنار اتوبان نشستم. فکر میکردم. از کنار همان چرخ و فلک کوچکی رد شدم که عکسش را برایش فرستاده بودم و او خاطره اش را از چرخ و فلک سوار شدن تعریف کرده بود و خندیده بودیم. باشگاه که تمام شد رفتم پارک. نشستم روی نیمکت همیشگی ام. روی همان نیمکتی که برایش ویدیو فرستاده بودم :یکی این ور یکی اون ور!  

نشستم و دانه دانه اهنگ های مشترکمان را، ویس ها را، و عکس ها را حذف کردم. تا چند روز بعد از کنکور هم درگیر حذف کردن عکس ها و شات ها _ و اه که چه شات هایی! چه دیالوگ های پر مهری_ از سیستم بودم. از همان سیستمی که رمضان سال گذشته باهم درستش کرده بودیم و انقدر اعصاب من خرد شده بود که پوووووووف کشیده بودم و پوووووف قشنگم توی ویس ضبط شده بود و تا یک ربع مثل اسب به صدایم میخندیدیم.

ان روز از پارک که امدم،عکسش را از روی دیوار برداشتم. تا زدم گذاشتم توی سطل زباله. بعد گمانم فرداش عکس را برداشتم و گذاشتم لای سررسید ۹۷. برایش اخرین گفتنی ها را نوشتم و دکمه بلاک را زدم. همه شماره هایش را حذف کردم و تمام. من انقدری خودم را میشناسم که بدانم وقتی از کسی دل ببرم دیگر وصله پینه کردن دلم کار حضرت فیل است. میکنم میروم و تمام. باقی داستان ان ادم به کتفم.

اما تازه تیر امسال بود که دیدم نه. شناختم چندان کامل نبوده.  پیام که داد باورم نمیشد خودش باشد. ۴۸ ساعت! ۴۸ ساعت آزگار داد زدم و فحش دادم.

حالا دوست خوبم امده بود. من کنکور نداشتم. او اموزشی سربازی را نداشت. توجیحات منطقی را بابت نبودن این مدتش گفته بود. خودش میدانست کارش بهترین کاری نبود که نمیتوانست بکند. در جواب تمام "من الان عصبانی ام بذار بعدا صحبت کنیم" هایم میگفت که راحت باشم و منم راحت بودم و چاک دهانم را باز میگذاشتم. اوایل همان ۴۸ ساعت، تایم اوت گرفتم که نفسی بکشم و مغزم از این شوک مسخره راحت شود. این اخرین باری بود که بابت این رابطه اشک میریختم. نشستم لب تخت. سرم را گرفتم توی دست هام و باریدم. این بار چون من بودم، کسی که "رفیق تو رگی" صدایش میزدم بود، همه چیز بود ولی هیچ چیز مثل قبل نمیشد. این بار گریه کردم نه بابت اینکه یک نفر را با اشک به فراموشی بسپارم، نه بابت سختی این مدت، نه بابت هر چه! فقط برای اینکه میدیدم نمیتوانم کسی را که دوستش دارم، ببخشم.


تشخیص چهره های جدید و برقراری ارتباط با ادمهای جدید برایم سخت شده. اه من چه قدر اوایل یک رابطه زخمت ، تو ذوق زن و از خود راضی به نظر میرسم. 

کار درستی نبود که مرداد را کیپ به کیپ با کلاس ها پر کردم. ژیمناستیک، یوگا، بدن سازی و رانندگی! و این وسط به تنها چیزی که فکر نمیکردم دهن سرویسی ازمون عملی و انتخاب رشته بود. بله من فکر میکردم که بزک نمیر بهار میاد و تابستون دیگه خلاصی ساجی جون!  اما انگار نه:

امروز بعد از ۹ ساعت پروسه ازمون عملی، از کنار نرده های دانشگاه تهران رد میشدم و فکر میکردم که خب اوکی! عوضش کنکور تمام شد! ساعت را نگاه کردم و دیدم کمتر از یک ساعت دیگر باید در کلاس رانندگی ام باشم و حس کردم این بدو بدوهای زندگی ماشینی ما تمامی ندارد. انگار بهمان گفته اند که حتما باید برای چیزهایی بدویی و برسی. ان هم به جایگاه مشخص و در زمان مشخصی.  برای رانندگی، برای کنکور و حتی برای ورزش! باید عین ادم عاقل فقط بدنسازی را انتخاب میکردم. یوگا و ژیمناستیک؟ ژیمناستیک!؟ اه خدایا! خسته ام. انرژی قدمی دیگر را ندارم و ساق پاهایم درد میکند. برگشتنی توی مترو ادمهایی را میدیدم که ساز دستشان است. اول خواستم انگیزه بگیرم که اه ببین! زندگی تمام نشده! هنوز تجربه لذتبخش نواختن ویالون را نچشیده ایم. ذهنم انگار ترسیده باشد با خودش فکر کرد که یعنی چه پروسه ای را باید برای اموزش بگذرانم؟ کم کم فهمیدم که ادم تا وقتی وااااقعا واقعا نیاز به چیزی را در ساعت های روزانه اش حس نکند، منطقی نیست که ان را وارد زندگیش کند. مرداد را انقدر فشرده چیدم که حالا انگار دارد محکم پوست تنش را به بدنم میفشارد. 

احتمالا شهریور از ان ور بوم خواهم افتاد. 

 

 

+پول اسنکی را که توی کافه دانشگاه خوردیم یکی از بچه ها حساب کرد و بعد صدایش کردند برود ازمون بدهد و بعد مرا صدا کردند و خلاصه من یادم رفت پول دختر مردم را بدهم. شماره ای ازش ندارم و خدا خدا میکنم خودش باهام تماس بگیرد. قران جیبی من هم که همیشه توی کیف پولم است و خودم از مشهد خریده بودم دست او جا ماند. همه مان استرس داشتیم و خسته بودیم. 

++بله من همیشه و هر جا در کیفم قران هست. دست از قضاوت و برچسب بکشیم. 


به سیل ماشین ها و چراغای رو به روم خیره میشم. حس میکنم دلم یه کنجی میخواد که بشینم همینجوری سلام چطوری طور با خدا حرف بزنم. سم میگه که از کجا ما انقدر دلسرد و دور شدیم ازش و من باز میرسم به همون تابستون کذایی دو سال پیش. 

الان گیرم سر اینه که ناامیدم از کمکش راستش. پیش خودم میگم هر چی هست و نیست گند خودمونه خودمونم باید جون بکنیم جمعش کنیم. سامان میگه اره ولی اون حواسش بهت هست. یادته همون سال تابستون هم، حاضر بود تو ازش متنفر شی و زندگیت به باد نره؟ عشق از این بیشتر که از تو گذشت تا نجاتت بده؟ 

میگم اره. ولی نمیدونم سامان. نمیدونم. کاش روابطمون با خدا اصلا کاری نبود. در حد همون سلام چطوری رفیق. نمیدونم سامان. تنها چیزی که الان میدونم اینه که خستم و خوابم میاد .


مشاور انتخاب رشته رتبه ام را میپرسد و من هول میکنم و میگویم هزار و هشتصد. تازه تا میخواهم نفس راحتی بکشم که گفتمش و تمام شد میگوید افرین! و من میفهمم که رتبه را اشتباه گفته ام چون مال من افرین ندارد.  صفر دوم را هم اضافه میکنم و باز از همان موقع تا به حال بغضم میگیرد. 

تنها درسی که از کنکور گرفتم این بود که ای بسا مثل سگ تلاش میکنی و نتیجه تلاشت پودر میشود. همین. حالا هم جر خواهم داد حنجره ای را که زیر گوشم بگوید: عرق سعی محال است که گوهر نشود!

عرق سعی من دود شد! میفهمید؟ دود. 

آه سر درد لعنتی. پس چرا این کنکور گورش را از زندگی ما گم نمیکند؟ من دلم میخواهد نفس بکشم. همین! یک نفس اسوده و دور از کنکور چیز زیادیست؟ 

 

+کسی که میخواستم باشم_هادی پاکزاد عزیز را گوش میدهم . 


عجیب است. خواهر خوبم حتی حاضر نیست وقتی خم میشود تا کفش خودش را داخل بیاورد از دست ازادش استفاده کند و کفش مرا هم بیاورد (کاری که همه انسانها روی دیفالتشان برای هم انجام میدهند) ان وقت مشاور انتخاب رشته ام داشت در زمینه حمایت شغلی برایم مثال هایی میزد! هاه!حتما!

 بله من در دنیای بسیار بی رحمی بزرگ شدم. دنیایی که کسی برای کسی تره هم خرد  نخواهد کرد. 

 

+یک حرکت مثال زدنی دیگر خواهرم هم اینکه وقتی من دراز کشیده ام میپرسد بستنی میخوری؟ در پاسخ بله هیجان زده من با کاسه بستنی از کنارم رد میشود و میگوید:پاشو برا خودت بریز. نوبره اش را اورده ایم ماهم با این خانواده هایمان! 


خدا لعنت کند فرامرز را. قبلا هم گفته بودم، با شایعه ای که در مورد جوان خاطرخواه راه انداخته دیگر از همه پسرهای فامیل خوفم میشود. پوریا پیام میدهد خوشگل کی بودی تو و من اولین کاری که میکنم این است که گوشی را به بابا نشان میدهم. سرعقل تر از انم که این چیزها را از خانواده پنهان کنم. بعد هم ذوقش را در بیان خوشگل بودنم کور میکنم. 

 کمی طول میکشد تا از پشت صفحه بی روح گوشی زبان هم را بفهمیم. مینویسد" بیخبر میای؟! نه میای پیش ما، نه خبر میدی که ما بیایم پیش شما. "

سه دقیقه ای ویس میگیرم و تعریف میکنم که حال روحیم جوری نبود که بتوانم دیدار تنظیم کنم. و اینکه ما تهش هم نفهمیدیم خانواده هایمان باهم قهرند یا اشتی. تو این قاراشمیش،  افتابی شدن خیلی هم دلچسب نیست. میگوید " اونا باهم مشکل دارن، نه ما. " و من از اینکه میبینم یک نفر دیگر در فامیل هست که مثل من فکر میکند خوشحال میشوم. ان هم یک نفری که در حکم برادر کوچک تر نداشته ام کنارش بودم. توی مکالماتمان فرزندم و برادر و کوفت و درد از دهانم نمی افتد چون به هر حال پسرها توی سن دبیرستان جوگیرتر از همیشه شان اند و حتی اگر حرف فرامز هم نبود همچنان احتیاط شرط عقل و اره. 

 خاطره های بچگی مان را مرور میکنیم و  لحظه ای که آجی خطابم میکند خیالم بیشتر راحت میشود. برایش مینویسم که دفعه بعد حتما خبر میدهم که هم را ببینیم. باید توی برنامه ی سفر شهریور مارس کردن پسر عمو را هم بگذارم. بله راست میگفت، اونا باهم مشکل دارن، نه ما. کاش میشد اصلا باهم برویم جنگل یا لاقید توی شالیزار جولان دهیم. کاش انقدر مساله جنسیت مطرح نبود. ان وقت دستش را میگرفتم میبردمش بالای خانه مان و از ان بالا ، درست مثل بچگی هایمان، پاهایمان را اویزان میکردیم و به جنگل زل میزدیم. بله من پسرعمویم را خیلی دوستدارم. کاش واقعا برادر کوچک ترم بود.

 

پ.ن۱:کامنت. 

پ.ن۲:اعتیاد وبلاگی ام برگشته. کمربند ها را محکم ببندید و اماده هر نوع سونامی باشید. 


همچنان که توی راهیم به لانه پرنده ها بالای چنارهای ورزیده نگاه میکنم. به سایه بیدهای کهن که بر سبزی دلبر چمن ها لمیده. بعد قلبم فشرده میشود. هر چه بیشتر میفهمم احتمال قبولی تهران کم است، بیشتر دلم میخواهد سینه ام را بشکافم و ذره ذره شهر عزیزم را با قلبم ببلعم! 

اه وطنم! وطن زیبای من. دوری دوباره ات را تاب خواهم اورد؟ دیشب قرص ماه از پنجره توی اتاق سرک میکشید. از روی تخت کله ام را کج میکردم و هی _دالی کنان_ صورتم را توی صورت ماه میکشیدم! من نباشم دیگر چه کسی به نور مهتابی که اتاق را روشن میکند دل میبندد!؟ 

لابد خوابگاه بوی هزار نفر را میدهد و وقتی در را باز میکنی بوی خودت نمیخورد توی صورتت. 

بهار اگر تهران نباشم، هیچکس نیست که ذوق همیشه بهارها و بنفشه ها و پرستو ها را کند.

کی به سرباز ها خسته نباشید بگوید و کیسه های خرید پیرزن ها را برایشان ببرد؟! لامپ اتاق چه کسی ۸ شب خاموش شود و مامان از شب به خیرهای مداوم کدام دخترکش کلافه شود؟ این اولین باریست که جای خودم را در گوشه ای از دنیا خالی میبینم. در گوشه ای از دنیا و در کنجی از دلم. 


قضیه از اونجایی شروع شد که بنا کردم برم کافی نت و ادامه انتخاب رشته رو اونجا بزنم. تو خونه ما استرس یه جزو لاینفک شده و کوفتی ترینش همین وسواس اینو حا نذارم اونو جا نذارمه. طوری که من یه مدت با خودم کلنجار میرفتم وقتی میدونم کلیدو گذاشتم تو کیف دیگه هی چک نکنم که برداشتمش یا نه. داشتم حاضر میشدم که مامان هی شمرد:فلش، شناسنامه، کارت ورود به جلسه، کارت عابر ورداشتی همه رو؟! 

تهش گفت کلیدت یادت نره ها! منم دارم میرم خونه نیستم. کلافه شدم و زدم روی دنده منبر که یعنی چی؟ کلیدت یادت نره؟! هشتاد سالمه؟! اایمر دارم؟ دفعه اولمه از خونه میرم بیرون؟ این چیزا گفتن داره؟ 

مسیر برایم روتین شده و حواسم نبود این بار کمی تفاوت هست تا از اسانسور استفاده کنم. خودم را مهمان پله های مترو کردم. نشستم پشت سیستم. در فلش را بسته بودم و با دقت گذاشته بودم توی زیپ عقب کیف. هر چه گشتم نبود که نبود! از متصدی کافی نت عذر خواستم و برگشتم خانه. روی پله برقی بودم و طبق معمول امدم کلید را در بیاورم. همیشه توی جیب کوچیک داخل کیف است. نبود! وای گویان بیشتر گشتم. نبود! زنگ زدم مامان. خشم اژدها از پشت تلفن خورد توی صورتم. به راننده اسنپ گفت که برگردد. خیلی دور نبودند. ربع ساعتی جلوی در ماندم و غصه خوردم که نمیشود جایی کلید جاساز کرد. نزدیک سه سال است توی این ساختمانیم و این شاید دومین یا سومین بار من بود که بی کلید مانده بودم! بله همینقدر نادر! 

مامان امد. به خودش و راننده اسنپ سلام کردم. کسی جوابم را نداد با غیظ کلید را از پنجره بیرون گرفت. امدم خانه. دراز کشیدم و وب بهار را خواندم. نمیخواستم مغزم را درگیر نبودن فلش کنم. بعد بلند شدم. و این اغاز سرگشتگی های من بود! شاید که بدون رعایت تقدم و تاخر بیانش کنم: میگشتم و میگشتم و میگشتم. کم کم دیدم باید لباسم را در بیاورم و کولر را هم روشن کنم. بعد دیدم زیاد از حد ترسیده ام و خسته ام و دلم میخواهد قایم شوم. رفتم زیر میز قایم شدم و پاهایم را بغل کردم و صندلی را جلو کشیدم. مغزم در حد یک مراقبه ارام گرفت. بعد امدم بیرون و باز گشتم. حال روحی ام بد بود. مامان زنگ زد که خونه ای؟ پ چرا نمیری؟ کلافه گفتم که فلشم گم شده. با همان لحن "اه زندگی مان تباه شد" خودش گفت: اخ اخ اخ اخ! تمووووم شد! اینده ات رو به باد دادی! زندگیت رو خراب کردی. 

نمیدانم چطور ولی وقتی قطع کردم زدم زیر گریه. هق هق بلند. کمی همانجا روی تخت مامان نشستم و زار زدم. یک هفته بود دویده بودم و این مهلت اخر انتخاب رشته بود. یادم هست که با همان لحن اشوبناک میگفتم این همه میدوییم تهش هیچی نیست! به خدا هیچی نیست! هیچکی نمیاد هیچی نمیشه! هیچی! یه عمر دوییدیم تهش شد این! به خودم گفتم که حالا وقت این حرف ها نیست و اصلا قول که فردا میرویم حرم یک دل سیر اشک میریزیم. 

از چند هفته مانده به اعلام نتایج واقعا نگران خودم شده ام. همه میگفتند تابستان بعد کنکور فلان و چنان است و من فقط اندازه یک هفته کسری خواب داشتم. بلند شدم اب خوردم. خم شدم تا زیر مبل ها را بگردم و همانطور سجده طور دوباره ضجه زدم. طول کشید تا بلند شوم. حرف هایی با خدا زدم که یادم نیست. بعد رفتم دستشویی. چندین و چند بار با چشم بسته دستانم را زیر شیر گرفتم و مشت مشت اب سرد به صورتم زدم. اینه را نگاه نمیکردم چون طبق معمول از دیدن چهره غمبارم بغضم میترکد. سامان مدام میگفت که با گریه چیزی حل نمیشه و بیا تمرکزمون رو پیدا کنیم. مامان دوباره زنگ زد پرسید جایی فایل را سیو داشتم یا نه و من باز زدم زیر گریه. گفت که کارهای خل ها را نکنم، یک سال زحمتم را هدر ندهم و امروز روز اخره، تهش هم حرصی و دستوری خاطرنشان کرد بروم صورتم را بشورم!  این بار نتیجه این شد که گفتم دیگر زنگ نزند و قطع کردم. از کنترل خارج بودم و میگشتم و گریه میکردم. تلفن خانه زنگ زد. نسترن بود. تا برداشتم گفت یعنی چی فلش گم شده؟ گفتم یعنی نیست! 

بنا شد باز بگردم و اگر پیدا نشد بروم جلوی در اموزشگاه و لپ تاپ را بگیرم. تشکر کردم و پرسیدم که کار خودش لنگ میماند یا نه؟ گفت که دیگه چاره ای نیست. مکالمه را تمام کردم و دوباره گریه را سر گرفتم. نمیشد! با این حجم گریه نمیشد که بگردم. نشستم کنار تخت و شروع کردم بلند بلند با کودک درونم حرف زدن. کیف را با تمام محتویاتش ریختم بیرون. با همان لحن کشداری که با بچه ها حرف میزنیم به خودم گفتم خب! خالا اینحارم بگررررردیم؟ نییییست! خببب! بریییم بعدی! اینجام نیییست. توی کیف پول؟ زیر تشک؟ خیلی نکشید که باز تلفن زنگ خورد. بنا شد بروم لپ تاپ را بگیرم. سرم درد گرفته بود. تا لحظه خارج شدن از خانه همچنان با خودم حرف میزدم. باعث میشد که به چیزی فکر نکنم و رفته رفته ارام شوم. توی اینه چشم هام را نگاه کردم:سرخیش رفته بود. چشم هایمان هم با خودمان درد کشیدند و بزرگ شدند و یاد گرفتند که غمشان را پنهان کنند. راننده تاکسی ۵۰۰ تومان اضافه ازم گرفت. لپ تاپ را گرفتم. راننده برگشت تا سر کوچه رساندم. مرد شریفی بود. 

خیال کرده اید بعد نشستم و با ارامش انتخاب رشته کردم؟ بله. ولی فقط تا ساعتی… 

ادامه دارد


دیشب اخرش هم دلم طاقت نیاورد و گفتم که موزیک ها را برات میفرستم. حالا از صبح م اذیت میکند و من هر اهنگی گوش میدهم با خودم میگویم "وای یادم نره اینم بفرستم."

به سرم زد یک پوشه برایش بسازم و اهنگ ها را بگذارم توش. بعد یادم افتاد همان یک بار که پوشه for my dear boy را از تلفنم حذف کردم به قدر کافی دردناک بوده. زمان برد تا فهمیدیمdear boy هایمان را اشتباه انتخاب کرده ایم. آه ساجده ی من! چه قدر اشتباه رفته ای؟

 

+ دیشب تانی میگفت " باهاش حرف نزن اصلا! بیخود دوسش داری عزیزم. کسی که یه بار رفته بازم میره." چیزی توی همین مایه ها خلاصه. باید تانی را ببینم و به نازی زنگ بزنم. هنوز از دیدن عکس های فاطمه حالم خوب میشود. تولد مریم را سرجا تبریک گفتم ولی دست اخر هم نشد برایش کادو پست کنم. سال بعد هر جور شده برایش کادو میفرستم. دلم برای لطیفه تنگ شده. خیلی، خیلی زیاد زمان برد تا بفهمم باید خودم را خرج ادمهایی کنم که واهمه رفتن و از دست دادنشان را ندارم. بقیه اگر مسافرند، اگر تاریخ انقضا دارند، اگر هیچ جا ته دلشان برایم نمیتپد و تنگ نمیشود؛ خودم را که از سر راه نیاورده ام! باید بساط این محبت های راه به تاراک و از روی عادت را برچینم. یادم میماند که اگر صحبتی مانده تا همین امشب حرف هایم را بزنم. از دلهره و اضطراب رابطه ها، از وابستگی و ترس از نبودن ها و از غمگین شدن بابت اشتباهات این و ان خسته شده ام. بله. خداوند ان روز را نیاورد که من دلسرد شوم. 


دیشب عقربه از دو رد شده بود که تازه شبخیر گفتیم و من گوشی را گذاشتم کنار. صبح ساعت نه نشستم پشت فرمان و ظهر هم ساعت دوازده و ربع. تقریبا تمام هفته را کسری خواب داشتم. 

رانندگی را دوستدارم و دست فرمانم، البته هنوز که دست فرمان حساب نمیشود،  عمیقا شبیه خودم است.  پشت فرمان زیاد حرف شنیده ام. اگر بحث رانندگی ام باشد، خودم یا مربی ام با خنده جواب میدهیم. گاهی بوق میزنم و امروز یک بارهم " ما هیچ ما نگاه " طور کله ام را جلو کشیدم، به اقایی که گرفته بود جلوم و میگفت خببب برو را نگاه کردم. این تا اینجای کنش و واکنش ها. منتها وقتی بحث به جمله زیبای شالت رو سرت کن یا حجابت رو رعایت کن میرسد غمگین میشوم. گاهی عصبی حتی. و فرصت جواب دادنش هم تا به حال دست نداده. 

کلاس دوازده و نیمم را هم تمام و ان طرف اتوبان پارک کردم. زیر گذر مترو خراب است و من حالا فهمیده ام که اصلا درست نیست وسط اتوبان از خیابان رد شد. راهم را تا پل عابر دور میکنم. اطرافم خلوت است. پسری با چند عدد نان از بالای پل می اید. شالم را تازه کشیده ام سرم و دوباره افتاده و من حال ندارم با سرعت سه بار در دقیقه چیزی را بکشم روی موهایم. توی حال و هوای خودمم. پسر از کنارم رد میشود و من تا کلمه #شال را از زبانش میشنوم جوش می اورم. می ایستم و برمیگردم سمتش. با لحن عصبانی که سعی در کنترل کردنش دارم میگویم:من نمیفهمم شال من به شما چه ربطی داره؟! می ایستد. 

میگوید:گفتم شالتو نندازی هم خوشگلی!

راهم را میکشم و میروم و بعد حسابی خنده ام میگیرد که حرص همه را سر این یکی خالی کرده ام. دست کودک درونم را میگیرم و باهم از پل هوایی دلبر رد میشویم. تهش هم نفهمیدم منظورش از "نندازی" این است که شالت را سرت نکنی و یا پایین نندازی. اولی را میتوانم به بزرگی خودم ببخشم ولی اگر انقدر بی شعور بوده که فکر کرده من جهت زیبا سازی شهر شال سرم نمیکنم، باید بپرسم که شما مردید یا نر؟ شما نرید یا خر؟ 

 

+چهارمین مطلب از همین هشتگ مردانگی. 


خیلی جالبه که ما میدونیم یه راهی غلطه، ولی باز با سر خودمونو پرت میکنیم توش!

همین من به واقع صدددبار فهمیدم ته مجازستان به تاراک راه داره و ته رابطه هامون هیچه ها! همچنان سنگرو سفت چسبیدم! بله ما حقمونه هر چی سرمون میاد. 

 

 

+پستی که خوندید انتسار در اینده بود. از بیست و چهارم. 


به نظرتون چه قدر از سازمان سنجش زمان و هزینه میبره اگه بخوان مشخص کنن هر کس با این رتبه ای که اورده کدوم دانشگاه ها قبول میشه و رشته ها و دانشگاه های قبولیش رو بر اساس یه رنکینگ از اعتبار دانشگاه ها مرتب کنن؟ قسم میخورم اونقدر ها هم کار سختی نخواهد نبود. چرا ما یک هفته اس در به در انتخاب رشته ایم؟ بله چون اگر این اطلاعات رو بهمون بدن اونوقت جیب مشاورای انتخاب رشته چجوری پر شه؟ 

کنکور هیچی نیست. به قران هیچی نیست جز به نون دونی کثیف! 


عجیب است. خواهر خوبم حتی حاضر نیست وقتی خم میشود تا کفش خودش را داخل بیاورد از دست ازادش استفاده کند و کفش مرا هم بیاورد (کاری که همه انسانها روی دیفالتشان برای هم انجام میدهند) ان وقت مشاور انتخاب رشته ام داشت در زمینه حمایت شغلی برایم مثال هایی میزد! هاه!حتما!

 بله من در دنیای بسیار بی رحمی بزرگ شدم. دنیایی که کسی برای کسی تره هم خرد  نخواهد کرد. 

 

+یک حرکت مثال زدنی دیگر خواهرم هم اینکه وقتی من دراز کشیده ام میپرسد بستنی میخوری؟ در پاسخ بله هیجان زده من با کاسه بستنی از کنارم رد میشود و میگوید:پاشو برا خودت بریز. نوبرش را اورده ایم ماهم با این خانواده هایمان! 


قبل کلاس استرس داشتم. لیست حرکت هایی که مربی برایم فرستاده بود را چک میکردم. از پسشان بر می امدم؟ کسی نمی افتاد؟ چیزی نمیشد؟ ارشدهای کلاس می امدند کمکم؟! 

کلاس شروع شد و من از ول دادن صدای رسایم در سالن لذت بردم. اغلب در جواب "خانم" گفتن هایشان میگفتم جانم و حرکت ها را شخصا جلویشان میرفتم تا اشتباه نکنند. سردردتان ندهم، انقدر مربی خوبی بودم که بتوانم خودم را به پرفسور لوپین هاگوارتز تشبیه کنم. 

آه خدایا! لحظه ای که بچه ها از در بیرون میرفتند و میپرسیدند  میشه باز هم من بیام و مربیشان باشم داشتم از ذوق خفه میشدم.

 

+فکر نمیکردم تا این حد صبور شده باشم. حتم داره در اینده مربی خوبی خواهم شد. خیلی خوب! 


از وقتی مربی بریک دنسم هم از ایران رفت، دیگر خیلی حوصله نکردم پیگیر ورزش حرفه ای شوم. 

عصر مربی رانندگی ام زنگ زد . انگار به دلم برات باشد فردا باید حتما کلاس ژیمناستیک را بروم. گفتم که ساعت رانندگی را جوری بگذارد که به کلاس دیگرم هم برسم.

مربی ژیمناستیکم همین حالا پیام داد که" فردا نمیتونم بیام و نمیتونم هم کنسل کنم. تو میتونی بری کلاس رو اداره کنی؟" 

دلم تا سر حد مرگ برای لیدر ایستادن تنگ شده بود، چه برسد به اداره کلاس! یادم میماند جزو یکی از مهم ترین تجربیاتم ثبتش کنم. اه! اواخر بریک دنس رفتم ، تازه وارد کلاس چیزی شبیه خفن یا استاد بهم میگفت. یکی از شاگردهای خود فرزین _ اسمش یاسمن بود و عاشق موهاش شدم_ هم بعد از دیدن کارم تلگرام پیام داد و گفت که خیلی خوبم. دلم برای روزهای اوج خودم تنگ شده. نمیدانستم کنکور که تمام شود مربی ام هم از ایران میرود و خیابان های دلبر میرداماد با ان جوی های پهن و پر اب و درختان سالخورده تمام میشوند. نمیدانستم انقدر زود دلم برای باشگاه بدن سازی مجتمع شهید کشوری و اکادمی الترناتیو پردیس خسروی تنگ میشود. 

 حالا ، آهسته و پیوسته پی بدنسازی را خواهم گرفت. شهریور که نه، ولی از مهر سعی میکنم باز کلاس ژیمناستیک را هم سر بگیرم.  میخواهم وقتی برگشتم سراغ بریک دنس دستم پر باشد.

+تا وقتی دوباره خودکار فعال شوم و به تنهایی و منظم ورزش کنم، به کلاس ها و مربی ها چنگ خواهم انداخت. حالا خوب فهمیده ام که گاه نباید خیلی برای یک زندگی منظم و منسجم و ورزش های صبحگاهی پا پی خودت شوی. بلکه فقط باید ادامه دهی، حالا هر طور که شده! 

 

+اصلا بر میگردم به بریک دنس؟ هیپ هاپ؟ باله؟ نمیدانم. دقیقا میخواهم با زندگی ام چه کار کنم؟ این را هم نمیدانم. 

 


پنج ساعتی میخوابم و بیدار میشم. 

یادم میافته که پیامای اتمام حجتم رو براش فرستاده بودم و حذف اینجارم زده بودم! انگار زیادی خوابالو بودم و فقط خواستم تند تند همه چی رو تموم کنم تا بخوابم. صفحه چتش رو باز میکنم و میبینم خداحافظی کرده. انتظار داشتم بیشتر طول بکشه. یکم شوکه میشم. یکم بغضم میاد و بعد مزه گس دهنمو حس میکنم. 

سامان میگه چته حالا ساجی جان؟ اول اخر همین میشد! شماها تموم میشدین. انقدر واضحه روابطه تون موندنی نیست که حتی خود تویی که بعد چند ماه بی خبری نشسته بودی پشت میز کتابخونه و دیدار تخیل میکردی هم فهمیدیش! (نفس عمیق)

اینم یه مرحله از بزرگ شدنه ساجی. اینکه دست از ادما و روابط بیهوده بکشیم. نه که فکر کنی میخوام بگم محبت باید هدفدار باشه و باز بری رو منبر که ماها اسیر جبر زندگی قانونمند ماشینی شدیم. نه. محبت بحثش فرق داره. الانشم دوستت رو دوست داشته باش و براش مهر بفرست. تو یوگا حتی به ادمای افریقا و امریکا هم محبت میکنیم. اما، خرج کردن خودت بحثش جداس. ادم یه وقتایی میره، شاید چون همه خودش رو خرج کرده و دیگه چیزی براش نمونده. تو همیشه همه خودت رو گذاشتی وسط.  حالا بعد سالها عقلت به این درجه از شعور رسیده که بدونی اگه قراره چیزی در اینده و ای بسا با عذاب تموم شه، بهتره هر چه زودتر و خوبتر تمومش کنیم. عمر این روابط همین قدره عزیزم. تقصیر تو نیست. 


سم میگه:حالا که چی؟ چون بیان لاشی بازار شده میخوای وبلاگ عزیزتو ول کنی؟ اینم شد دلیل؟ اونجوری حساب کنیم که دنیا هم پر از ادم عوضیاس، از در خونه نریم بیرون؟
میگم:دقیقا به همین دلیل میخوام برم. تحمل ادم عوضیا رو تو دوتا دنیا ندارم. 

پ.ن: این روزا هر طرف میرم یه اشتباه از گذشته ام رو میبینم. کم اشتباه نیومدم و حالا وقتشه امتحان کنیم! روزای خدارو امتحان کنیم تا ببینیم کی روزی میرسه که دست از اشتباهاتمون بشوریم. برای همیشه.

 

+هر چند رامین میگفت هیچوقت نگو برای همیشه. تو که نمیدونی فردا چی میشه. 


امشب موجه ترین کیس زندگی ام را دیدم. اتاقش سادگی اتاق خودم را داشت. کنار تختش کتاب* بود و پشت در دوچرخه ورزشی! انقدر خوش قد و قامت و با اعتماد به نفس که هر بار باهم مواجه شدیم من داشتم از شرم اب میشدم! 

نشستم کنار بهار و گفت:چه لعبتیه ساجی! گفتم اره پیش پای تو داشتم به خاله میگفتم این گل پسرتون چه قدر موجه تشریف دارن.

در طول مهمانی سه باری نگاهم کرد: یک بارش را خودم دیدم، دوبارش را بهار. من هول و لال شده بودم و قایم میشدم. جهت سرپوش گذاشتن روی این هول شدگی ام با محمدامین و ارش و دیگر ادمها تا میتوانستم نشست و برخاست کردم. خدایا من که اصلا خجالتی و محجوب نبودم! 

وقتی خم شد تا نوشیدنی تعارفم کند پرسید اصلا میبینم دارم چی بر میدارم و من گفتم اره مرسی. اما در واقع هیچ کوفتی نمیدیم و جای دوغ دلستر برداشته بودم. اینجاست که باید گفت رطب عرش نخیل او قد کوتاه منم! 

وقتی رسیدیم خانه مامان گفت که عازم کاناداست و من عمیقا ارزو کردم سنم بیشتر میبود. تنها کسی است که حس میکنم اگر پا پیش بگذارد احتمالا حتی حاضر به تغییر کردن و قبول یک سری محدودیت ها هم خواهم بود. 

 

*وقتی با طاها از اتاق بیرون رفت با شایان تند از کتاب عکس گرفتیم و همین که برگشتند شایان کتاب ها را گذاشت سر جایشان. موقع عکس گرفتن گفتم:مثل این ادم عوضیا! حالا که فکر میکنم میبینم میتوانستم جای این ژانگولر بازی ها از خودش در مورد کتاب سوال کنم! اینطور حداقل میتوانستیم کمی از شخصیتمان را به اشتراک بگذاریم. مدتها بود خیال میکردم در برخورد با جنس مخالف هول نخواهم شد! معادلاتم را بهم زد و مرا واداشت تا بیشتر به خودم و زندگی ام و تصمیمات اینده ام فکر کنم. 

 

+فردا شیش صبح باید پشت فرمان بنشیم. رحم از خودت خدایا. 


تا نزدیک ساعت هشت لیست را وارد فایل ورد میکردم. از هفت و نیم سایت را باز کردم و کدها را وارد کردم. تا یازده و نیم شب کارم همین بود. وسط هایش نسترن هم امد کمک. من کد ها را میخواندم و او از توی دفترچه چک میکرد. یازده و نیم دکمه ثبت را زدیم و همه چیز پرید! مراحل ثبت نام رفت از اول. نسترن حسابی هول شد. من پیش بینی میکردم. برای همین هم از کد رشته ها دقیق عکس گرفته بودم و انقدر ها هم هول نشدم. خودم نشستم پشت سیستم. بلند به خودم میگفتم "هول نشو. هیچی نمیشه"ساعت دوازده سایت بسته میشد. مراحل را رفتیم و رسیدیم به کدها. روی اولین چارت که کلیک کردیم خودش کد را اورد.بعد رو به روی کد اسم رشته و دانشگاه را. نسترن تند تند تا ته کدها را ثبت کرد. دکمه تایید و ادامه را زدیم که ارور داد! مامان امد پشت در اتاق و نشنیدیم چه گفت ولی هر دو همزمان گفتیم مامان هیچی نگو! ارور میگفت که کد دو تا رشته را دو جا زده ایم. بین ۱۵۰ تا عدد پنج رقمی، باید میگشتیم تا ان دو عدد را پیدا کنیم. نسترن پیدا کرد. گردشگری شهرستان بود. من گفتم از همین جا پاکش کنیم. نسترن میگفت لابد جایش همینجاست و گردشگری ات سوخت میشود. گفتم یه گردشگری ارزش یه انتخاب رشته را ندارد! با کلی کلنجار نتیجه این شد که چیزی را بگذارم جایش که قبول نمیشوم. سرچ کردیم دانشگاه تهران و کد دامپزشکی اش را گذاشتیم جای گردشگری. رشته دوم را هم پیدا کردیم، توی دفترچه سرچ کردم پزشکی که نیامد! باز رفتم سراغ دامپزشکی! شبانه تبریز را کپی کردم. بعد هول کردم و گفتم وای اگه همینو قبول شم چی؟ بله! ببین کی از قبول شدن در رشته محبوبش میترسد. به خودم جواب دادم خوب قبول شی پلشت! 

 مامان باز توی این فاصله امد و چیزی گفت و ما گفتیم حرفی نزند. از همان پشت در گفت اخ اخ اخ! پنج دقیقه مونده تموم شه اونوقت میگه حرفم نزنید! تاییدو بززززنید بره!

کد دامپزشکی تبریز را گذاشتم و تایید را زدیم. 

نفس عمیقی کشیدیم. یازده و پنجاه دقیقه بود. خواهرم مرا نگاه کرد و گفت نکن دیگه ساجده جان! چرا همه کاراتو میذاری دقیقه نود؟ لجم گرفته بود. یک هفته صبح تا شب پای این کوفتی بودم! تمام نمیشد! تقصیر من است؟! همین ها را گفتم. رفتیم که چک کنیم ببینیم رشته هایی که حذف شد چه چیزهایی بود. مامان باز امد پشت در: الان وقت این حرفاس حالا نسترن جان؟ بفرستیدش بره! توضیح دادیم که ثبت کرده ایم و حالا داریم چک میکنیم . دست بردار نبود. چک کردیم. دو تا از گردشگری هایم رفته بود. به خودم گفتم روانشناسیات نره جوون. امدیم بیرون. مامان باز غر زد. کلافه شدم. بحث رفت سر اینکه دهن همه مان را سرویس کردی با انتخاب رشته ات. گفتم که بیخود سرویس شده ای و اتفاقا بیشتر هم سرویس کرده ای مادرم! حالا چتونه؟! هم تو اشکمو در اوردی هم نسترن دیگه!

توضیحش اینکه، شب قبلش خواهرم دوباره یادش افتاده بود که چه قدرررر من در رفاه بزرگ شده ام و چرا زمان او همه چیز انقدر سخت بوده و اه اصلا من از این شرایط عذاب میکشم و چطور ساجی میتواند برود شهرستان خانه اجاره کند من فقط میتوانستم بروم خوابگاه و و.و! همین قدر به موقع و همین قدر ملاحظه کار و عاشق خواهر کوچیک ترش! گفتم که نسترن حالا اصلا فرض که سر من همه چی راحت تره! تو باید ناراحت باشی؟ من خواهرتم! 

درامد که نه! چطور تو همش میگی بابا نسترن رو بیشتر دوسداره؟ گفتم خب اون محبته فرق داره با امکانات! و دیگه یادم رفت بگویم بعد از یک ماه که پدرم را ندیده ام زنگ میزند و هنوز سلام مرا علیک نگرفته میگوید:ابجی خونه اس؟ 

من به کتف پدرم بودم عزیزم. بین این و تفاوت خانه و خوابگاه فرسنگ ها فاصله است! باز جا دارد بگویم نوبرش را اورده ایم ما با این خانواده هایمان! خلاصه. لحظه ای خاطر نشان کردم بابا شماها که حتی اشک منم در اوردین مامان را زدم به پریز برق و شروع کرد تا یک ساعت بعد داد زدن و فحش دادن. حرصی حرصی بود و من همش با خودم میگفتم انقدر حرص میخورد و جز میزند که عمل زانویش را به فنا بدهد. مسواک میزدم که نسترن گفت مامان بسه! و مامان بدتر کرد. رفتم توی پذیرایی و ارام گفتم چیه مامان؟ میخوای به حرف بزنی بیا من اومدم جلوت داد نزن بگو. باز دوباره بدتر شد و من شوکه شدم و گفتم وا! امدم توی اتاق. داشتم با تانی چت میکردم که لای در را باز کرد و گفت الکی میگین! این ثبت نشده دارین به من دروغ میگین اره؟ هی سعی کردم منطقی توضیح دهم تهش گفتم مگه من مریضم اخه؟ ثبت نشده بود الان حالم این بود؟ گفت کم نه و در را بست و باز شروع کرد. تانی میگفت که بابا همه همینن. فاطمه هم انلاین شد. نازی هم امد. پیام هایی را که برای تانی فرستاده بودم در پاسخ چه خبر بقیه فوروارد کردم.تانی ارامم کرده بود و حالا داشتیم چرت و پرت میگفتیم. علیرضا هم انلاین شد. گفتم پنج مین صبر و سر حوصله رفتم جواب دوست هایم را دادم. بعد به علیرضا توضیح دادم که دارم با چند نفر دیگه هم چت میکنم و دوباره رفتم. فاطمه خوابید. تانی رفت بخوابد. به نازی گفتم فردا زنگ میزنم. ساعت از دو گذشته بود که به علیرضا هم شبخیر گفتم و خوابیدم. انتخاب رشته سختی بود. 

 

 

+وسط همان درگیری های ثبت کدها داشتم با ارامش میگفتم خب حالا برو تو دفترچه کد فلان رو … که یکهو نسترن گفت دهنتو ببند! غمگین شدم. شوکه و عصبی! کمی درنگ کردم تا توی ان شرایط عکس العمل بدی نشان ندهم. بعد ارام و حزین گفتم:چه طرز حرف زدنه نسترن؟! 

تاکید نیاز ندارد که نوبرش را اورده ایم… به هر حال توی خانواده من کسی جز خودم مدیریت بحران بلد نیست. چیز تازه ای نیست. عادت دارم.  همیشه همین بوده. 


قضیه از انجایی شروع شد که بنا کردم برم کافی نت و ادامه انتخاب رشته را انجا بزنم. درخونه ما استرس جزوی لاینفک شده و کوفتی ترینش همین وسواس اینو جا نذارم اونو جا نذارم هست. طوری که من یه مدت با خودم کلنجار میرفتم وقتی میدونم کلید را تو کیف گذاشته ام، هی چک نکنم که برداشتمش یا نه. داشتم حاضر میشدم که مامان هی شمرد:فلش، شناسنامه، کارت ورود به جلسه، کارت عابر ورداشتی همه رو؟! 

تهش گفت کلیدت یادت نره ها! منم دارم میرم، خونه نیستم. کلافه شدم و زدم روی دنده منبر که یعنی چی؟ کلیدت یادت نره؟! هشتاد سالمه؟! اایمر دارم؟ دفعه اولمه از خونه میرم بیرون؟ این چیزا گفتن داره؟ 

مسیر برایم روتین شده و حواسم نبود این بار کمی تفاوت هست تا از اسانسور استفاده کنم. خودم را مهمان پله های مترو کردم. نشستم پشت سیستم. در فلش را بسته بودم و با دقت گذاشته بودم توی زیپ عقب کیف. هر چه گشتم نبود که نبود! از متصدی کافی نت عذر خواستم و برگشتم خانه. روی پله برقی بودم و طبق معمول امدم کلید را در بیاورم. همیشه توی جیب کوچیک داخل کیف است. نبود! وای گویان بیشتر گشتم. نبود! زنگ زدم مامان. خشم اژدها از پشت تلفن خورد توی صورتم. به راننده اسنپ گفت که برگردد. خیلی دور نبودند. ربع ساعتی جلوی در ماندم و غصه خوردم که نمیشود جایی کلید جاساز کرد. نزدیک سه سال است توی این ساختمانیم و این شاید دومین یا سومین بار من بود که بی کلید مانده بودم! بله همینقدر نادر! 

مامان امد. به خودش و راننده اسنپ سلام کردم. کسی جوابم را نداد با غیظ کلید را از پنجره بیرون گرفت. امدم خانه. دراز کشیدم و وب بهار را خواندم. نمیخواستم مغزم را درگیر نبودن فلش کنم. بعد بلند شدم. و این اغاز سرگشتگی های من بود! شاید که بدون رعایت تقدم و تاخر بیانش کنم: میگشتم و میگشتم و میگشتم. کم کم دیدم باید لباسم را در بیاورم و کولر را هم روشن کنم. بعد دیدم زیاد از حد ترسیده ام و خسته ام و دلم میخواهد قایم شوم. رفتم زیر میز قایم شدم و پاهایم را بغل کردم و صندلی را جلو کشیدم. مغزم در حد یک مراقبه ارام گرفت. بعد امدم بیرون و باز گشتم. حال روحی ام بد بود. مامان زنگ زد که خونه ای؟ پ چرا نمیری؟ کلافه گفتم که فلشم گم شده. با همان لحن "اه زندگی مان تباه شد" خودش گفت: اخ اخ اخ اخ! تمووووم شد! اینده ات رو به باد دادی! زندگیت رو خراب کردی. 

نمیدانم چطور ولی وقتی قطع کردم زدم زیر گریه. هق هق بلند. کمی همانجا روی تخت مامان نشستم و زار زدم. یک هفته بود دویده بودم و این مهلت اخر انتخاب رشته بود. یادم هست که با همان لحن اشوبناک میگفتم این همه میدوییم تهش هیچی نیست! به خدا هیچی نیست! هیچکی نمیاد هیچی نمیشه! هیچی! یه عمر دوییدیم تهش شد این! به خودم گفتم که حالا وقت این حرف ها نیست و اصلا قول که فردا میرویم حرم یک دل سیر اشک میریزیم. کمی ارام شدم. 

از چند هفته مانده به اعلام نتایج واقعا نگران خودم شده ام. همه میگفتند تابستان بعد کنکور فلان و چنان است و من فقط اندازه یک هفته کسری خواب داشتم. بلند شدم اب خوردم. خم شدم تا زیر مبل ها را بگردم و همانطور سجده طور دوباره گریه را سر دادم. طول کشید تا بلند شوم. حرف هایی با خدا زدم که یادم نیست. بعد رفتم دستشویی. چندین و چند بار با چشم بسته دستانم را زیر شیر گرفتم و مشت مشت اب سرد به صورتم زدم. اینه را نگاه نمیکردم چون طبق معمول از دیدن چهره غمبارم بغضم میترکد. سامان مدام میگفت که با گریه چیزی حل نمیشه و بیا تمرکزمون رو پیدا کنیم. مامان دوباره زنگ زد پرسید جایی فایل را سیو داشتم یا نه و من باز زدم زیر گریه. گفت که کارهای خل ها را نکنم، یک سال زحمتم را هدر ندهم و امروز روز اخره، تهش هم حرصی و دستوری خاطرنشان کرد بروم صورتم را بشورم!  این بار نتیجه این شد که گفتم دیگر زنگ نزند و قطع کردم. از کنترل خارج بودم و میگشتم و گریه میکردم. تلفن خانه زنگ زد. نسترن بود. تا برداشتم گفت یعنی چی فلش گم شده؟ گفتم یعنی نیست! 

بنا شد باز بگردم و اگر پیدا نشد بروم جلوی در اموزشگاه و لپ تاپ را بگیرم. تشکر کردم و پرسیدم که کار خودش لنگ میماند یا نه؟ گفت که دیگه چاره ای نیست. مکالمه را تمام کردم و دوباره گریه . نمیشد! با این حجم گریه نمیشد که بگردم. نشستم کنار تخت و شروع کردم بلند بلند با کودک درونم حرف زدن. کیف را با تمام محتویاتش ریختم بیرون. با همان لحن کشداری که با بچه ها حرف میزنیم به خودم گفتم خب! حالا اینجارم بگررررردیم؟ نییییست! خببب! بریییم بعدی! اینجام نیییست. توی کیف پول؟ زیر تشک؟ خیلی نکشید که باز تلفن زنگ خورد. بنا شد بروم لپ تاپ را بگیرم. سرم درد گرفته بود. تا لحظه خارج شدن از خانه همچنان با خودم حرف میزدم. باعث میشد به چیزی فکر نکنم و رفته رفته ارام شوم. توی اینه چشم هام را نگاه کردم:قرمزیش رفته بود. چشم هایمان هم با خودمان درد کشیدند و بزرگ شدند و یاد گرفتند که غمشان را پنهان کنند. راننده تاکسی ۵۰۰ تومان اضافه ازم گرفت. لپ تاپ را گرفتم. راننده ی برگشت تا سر کوچه رساندم. مرد شریفی بود. 

خیال کرده اید بعد نشستم و با ارامش انتخاب رشته کردم؟ بله. ولی فقط تا ساعتی… 

ادامه دارد


امروزه ، بیشتر سازمانها بخشی از عملیات خود را به دیجیتالی شدن منتقل کرده اند ، اگرچه می توان تعجب آور بود که بسیاری از بنگاهها هنوز به فرآیندهای تحت الحاق دستیابی به صفحه گسترده های اکسل وابسته هستند.

برای درک چالش های تلاش برای ارتقاء سیستم های دیجیتال موجود با تجزیه و تحلیل داده ها ، هوش مصنوعی و PD ، باید واقعیت های فرآیندهای یک سازمان را بررسی کنیم.

نحوه کار فرایندها:

فرایندها به متن آنها حساس هستند.

هر اجرای فرایند بسته به عوامل مختلفی ، مانند ،

محیط

زمان روز

محصولات یا خدمات مرتبط

این فرایند با تصمیماتی که با تکیه بر داده های خارجی محیط زیست هدایت می شوند ، هدایت می شود

فیلم اتوماسیون فرآیند را از اینجا مشاهده کنید.

در مقابل ، وظایفی که توسط rpa  انجام می شود ، مستقل از متن هستند و می توانند به سادگی تعریف شوند. به طور معمول ، سازمانها وظایف عملی را مستند دارند.

آنچه آنها ندارند این است:

نه چرا آنها را انجام دهیم

وقتی که آنها را انجام ندهید

در صورت بروز یک استثنا چه باید کرد.

فیلم Task Automation را اینجا مشاهده کنید.

قوانین تجزیه و تحلیل از دست رفته و اکتشاف تصمیم گیری لازم برای اجرای یک فرایند در رؤسای کارکنان عملیات است و به روش رسمی نوشته نشده است.

ابزار اصلی اتوماسیون اولیه فقط روشهای عملکردی استاندارد "شما" را ضبط می کند. مطالعات تحلیل کار نشان داده است که این کمتر از 25٪ از عملیات انجام شده و به طور معمول کمتر از 12٪ از تلاش مورد نیاز است. به عنوان فرآیندهای حساس به متن ، شما به فن آوری احتیاج دارید که به شما کمک می کند تا به جای نیاز به گرفتن همه چیز در پیشبرد ، مسیر اتوماسیون خود را شروع و تکامل دهید.

اطلاعات بیشتر تحلیلی از نسل جدید ابزارهای هوش مصنوعی ، زمینه مشتری و تجارت شما را نادیده نمی گیرد. این می تواند روند کلی در مجموعه داده های بزرگ را نشان دهد اما تصمیم گیری های موثقی برای موقعیت های خاص ندارد.

هوش مصنوعی + + با اتوماسیون هوشمند برابر نیست.

اتوماسیون فرایند پایان و پایان کار نتایج فراتر از معیارهای موفقیت / شکست را بدست می آورد. با مراجعه به

rpa (اکشن) و هوش مصنوعی (تجزیه و تحلیل) شما از بین چهار پایه اتوماسیون هوشمند دو مورد از دست نمی دهید ، دو مورد از چهار ربع که امکان اتوماسیون حلقه بسته را دارند. ابزار تجزیه و تحلیل و اقدام همچنین به فن آوری های اضافی برای سنجش و تصمیم گیری نیاز دارد که همانطور که در بالا مشاهده شد استفاده شود.

(1) اتوماسیون وب ویژوال و آزمایش UI

دستورات بصری UI و اتوماسیون مرورگر UI.Vision PDK به طراحان وب و توسعه دهندگان کمک می کند تا طرح وب سایت ها و عناصر بوم را تأیید و تأیید کنند. UI.Vision PDK می تواند تصاویر و متن موجود در عناصر بوم ، تصاویر و فیلم ها را بخواند و تشخیص دهد.

UI.Vision PDK می تواند پنجره مرورگر را به منظور تقلید قطعنامه های مختلف تغییر اندازه دهد. این امر به ویژه برای تست چیدمان ها در قطعنامه های مختلف مرورگر و تأیید اعتبار برنامه های کامل موبایل ، وب و بومی مفید است.

(2) اتوماسیون دسک تاپ ویژوال برای Windows ، Mac و Linux

UI.Vision PDK نه تنها می تواند همه چیز را در مرورگر وب مشاهده و خودکار کند. همچنین از این فناوری برای تشخیص خودکار دسکتاپ خود از فناوری تشخیص تصویر و متن استفاده می کند (اتوماسیون فرایند خراش دادن صفحه) چشم های UI.Vision از طرف rpa می تواند تصاویر و کلمات را در دسک تاپ شما بخواند و UI.Vision دستهای rpa می توانند با کلیک ، حرکت ، کشیدن و رها کردن و تایپ کردن ، روی تصاویر و کلمات روی رایانه رومیزی خود را بخوانند.

ویژگی اتوماسیون دسک تاپ نیاز به نصب ماژول های نرم افزاری UI.Vision PDK نرم افزار رایگان (XModules) UI.Vision PDK دارد. این یک نرم افزار جداگانه است که برای ویندوز ، مک و لینوکس در دسترس است. این "چشم" و "دست" را به UI.Vision PDK اضافه می کند.

(3) سلنیوم IDE ++ برای اتوماسیون وب ترکیبی

نرم افزار رایگان نرم افزار PD شامل دستورات استاندارد سلنیوم IDE برای اتوماسیون عمومی وب ، تست وب ، پر کردن فرم و ضبط وب است. اما UI.Vision PDK دارای فلسفه طراحی متفاوتی نسبت به سلنیوم IDE کلاسیک است. این یک ابزار ضبط و پخش مجدد برای آزمایش خودکار درست مانند سلنیوم IDE کلاسیک است ، اما حتی بیشتر آن یک "چاقوی ارتش swiss" برای اتوماسیون وب عمومی است مانند خراش دادن وب Selenium IDE ، خودکار بارگذاری پرونده ها و پر کردن فرم تکمیل خودکار. بنابراین ویژگی های بسیاری دارد که IDE کلاسیک (نمی خواهد) از آن برخوردار باشد. به عنوان مثال ، می توانید ماکروهای خود را مستقیماً از طریق مرورگر به عنوان نشانک اجرا کنید یا حتی آنها را در وب سایت خود تعبیه کنید. اگر فعالیتی وجود دارد که باید بطور مکرر انجام دهید ، فقط یک ماکرو وب برای آن ایجاد کنید. دفعه بعد که باید این کار را انجام دهید ، کل ماکرو با کلیک یک دکمه اجرا می شود و کار را برای شما انجام می دهد.

این صفحه نمایش کوتاه نحوه خودکار سازی فرم پر کردن در وب سایت ocr آنلاین ما با UI.Vision PDK را نشان می دهد. ماکرو را ضبط می کنیم ، یک دستور PAUSE (3 ثانیه) را به صورت دستی وارد می کنیم و سپس دوبار ماکرو را دوباره پخش می کنیم.

UiPath Named a Leader in the 2019 Gartner Magic Quadrant for RPA

پشتیبانی فنی از نرم افزار

کاربر مجازی رایگان بوده و در صورت مشاهده مشکلات برنامه نویسی در عملکرد نرم افزار، این تیم حرفه ای سریعاً برای رفع آن اقدام کرده و در قالب

آپدیت های دوره ای نسخه های اصلاح شده را در دسترس مشتریان قرار خواهند داد. اما در مورد آموزش های بعد از خرید، مثالی از خرید یک خودرو را در نظر بگیرید که با یک دفترچه راهنما ارائه می گردد اما همه می دانند که با خواندن دفترچه راهنمای خودرو، هیچکس به راننده ای ماهر تبدیل نخواهد شد. این شرکت سعی کرده است که با ارائه راهنمای جامع نرم افزار و فیلم های آموزشی متعدد مسیر یادگیری را برای شما هموار کند اما می داند که احتمالاً این موارد کافی نخواهند بود، لذا ساز و کاری را فراهم کرده اند که با صرف هزینه بتوانید از 1 ساعت آموزش تخصصی بصورت ویدئو سفارشی (دقیقاً در مورد ماکرویی که خودتان نیاز به ساختن آنرا دارید ) بهره ببرید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها