داشتم هویج ها را برای سالاد ماکارانی ام پوست میکندم. به خودم که امدم دیدم دارم همراه سیا فریاد میزنم: im talking loud…  اهنگ تیتانیم را خودش برایم فرستاده بود. هنوز از فکر کردن به حال و روز رابطه مان غمم میشود. 

بعد دو سال رفاقت برایم سخت بود بپذیرم که همینطور بی حرف، ول کرده رفته. همه مان را؟ حتی به یک نفر هم نگفته؟ زنده است؟ حالش خوب است؟ تقصیر الف بوده؟ پیام هایش برایم نمی اید؟ ناراحتش کردم؟ جایی زیاده روی کرده ام؟ دوران سختی را گذراندم. گمانم این خوف و رجا از اواسط پاییز تا خود تیرماه طول کشید.

عید اخرین پیامکم را برایش فرستادم. لابد که با بغض. سارا راست میگفت. من بلد نیستم _ دست کم اینکه بلد نبودم_ هیچ چیز را لب طاقچه نگه دارم. ادمها و رابطه ها را توی اب نمک نمیگذارم. توی زندگی من یا هستید، یا نیستید. همان شب توی عید که باز جواب پیامکم را نداد باید میرفت توی لیست ادمهایی که نیستند. و من باز خوش خیال بودم که فکر کردم مشکل از سیمکارت من است و اس ام اس ها برایم نمیاید و چه و چه و چه! واقعا ما ادمها سر که را شیره میمالیم با امیدهای واهی مان؟ 

خرداد داشتم برای امتحانات نهایی میخواندم. بین ساعتها سرم را میگذاشتم روی میز و ان دیدار قشنگ نیامده مان را تصویر میکردم. همان روز به اصرار همکلاسی ام، از یکی از سالن های ممنوعه کتابخانه زنگ زدم به سارا. به این امید که بعدش به خودش زنگ بزنم و برنامه بچینیم برای اینکه کنسرت محسن را باهم برویم، بعدش هم برویم کافه نه و سه چهارم تخته نرد یادش بدهم. فردا صبحش هم در حالی که مامان دارد پوست مرا میکند برویم دربند …

زنگ زدم سارا. گفت دوست خوبت دود شد رفت هوا ساجی جان. گشتیم نبود؛ نگرد دختر…

گریه میکردم. گیج بودم. ستون های ان سالن ممنوعه لعنتی دور سرم میچرخیدند. زنگ زدم رامین. پرسید میخندم یا گریه میکنم؟ گفت خب حداقل میدونی زنده اس! و من گفتم که اینجور مواقع ترجیح میدهم طرف مرده باشد! بله محسن زیبا میخواند: که کاش هزارتا تیر تو تنش بود تو نمیدیدیش که می افتا عاعاعاد…

کمی زودتر رفتم سمت باشگاه. با همان لباس مدرسه و کوله کنار اتوبان نشستم. فکر میکردم. از کنار همان چرخ و فلک کوچکی رد شدم که عکسش را برایش فرستاده بودم و او خاطره اش را از چرخ و فلک سوار شدن تعریف کرده بود و خندیده بودیم. باشگاه که تمام شد رفتم پارک. نشستم روی نیمکت همیشگی ام. روی همان نیمکتی که برایش ویدیو فرستاده بودم :یکی این ور یکی اون ور!  

نشستم و دانه دانه اهنگ های مشترکمان را، ویس ها را، و عکس ها را حذف کردم. تا چند روز بعد از کنکور هم درگیر حذف کردن عکس ها و شات ها _ و اه که چه شات هایی! چه دیالوگ های پر مهری_ از سیستم بودم. از همان سیستمی که رمضان سال گذشته باهم درستش کرده بودیم و انقدر اعصاب من خرد شده بود که پوووووووف کشیده بودم و پوووووف قشنگم توی ویس ضبط شده بود و تا یک ربع مثل اسب به صدایم میخندیدیم.

ان روز از پارک که امدم،عکسش را از روی دیوار برداشتم. تا زدم گذاشتم توی سطل زباله. بعد گمانم فرداش عکس را برداشتم و گذاشتم لای سررسید ۹۷. برایش اخرین گفتنی ها را نوشتم و دکمه بلاک را زدم. همه شماره هایش را حذف کردم و تمام. من انقدری خودم را میشناسم که بدانم وقتی از کسی دل ببرم دیگر وصله پینه کردن دلم کار حضرت فیل است. میکنم میروم و تمام. باقی داستان ان ادم به کتفم.

اما تازه تیر امسال بود که دیدم نه. شناختم چندان کامل نبوده.  پیام که داد باورم نمیشد خودش باشد. ۴۸ ساعت! ۴۸ ساعت آزگار داد زدم و فحش دادم.

حالا دوست خوبم امده بود. من کنکور نداشتم. او اموزشی سربازی را نداشت. توجیحات منطقی را بابت نبودن این مدتش گفته بود. خودش میدانست کارش بهترین کاری نبود که نمیتوانست بکند. در جواب تمام "من الان عصبانی ام بذار بعدا صحبت کنیم" هایم میگفت که راحت باشم و منم راحت بودم و چاک دهانم را باز میگذاشتم. اوایل همان ۴۸ ساعت، تایم اوت گرفتم که نفسی بکشم و مغزم از این شوک مسخره راحت شود. این اخرین باری بود که بابت این رابطه اشک میریختم. نشستم لب تخت. سرم را گرفتم توی دست هام و باریدم. این بار چون من بودم، کسی که "رفیق تو رگی" صدایش میزدم بود، همه چیز بود ولی هیچ چیز مثل قبل نمیشد. این بار گریه کردم نه بابت اینکه یک نفر را با اشک به فراموشی بسپارم، نه بابت سختی این مدت، نه بابت هر چه! فقط برای اینکه میدیدم نمیتوانم کسی را که دوستش دارم، ببخشم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها