به سیل ماشین ها و چراغای رو به روم خیره میشم. حس میکنم دلم یه کنجی میخواد که بشینم همینجوری سلام چطوری طور با خدا حرف بزنم. سم میگه که از کجا ما انقدر دلسرد و دور شدیم ازش و من باز میرسم به همون تابستون کذایی دو سال پیش. 

الان گیرم سر اینه که ناامیدم از کمکش راستش. پیش خودم میگم هر چی هست و نیست گند خودمونه خودمونم باید جون بکنیم جمعش کنیم. سامان میگه اره ولی اون حواسش بهت هست. یادته همون سال تابستون هم، حاضر بود تو ازش متنفر شی و زندگیت به باد نره؟ عشق از این بیشتر که از تو گذشت تا نجاتت بده؟ 

میگم اره. ولی نمیدونم سامان. نمیدونم. کاش روابطمون با خدا اصلا کاری نبود. در حد همون سلام چطوری رفیق. نمیدونم سامان. تنها چیزی که الان میدونم اینه که خستم و خوابم میاد .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها