دیشب اخرش هم دلم طاقت نیاورد و گفتم که موزیک ها را برات میفرستم. حالا از صبح م اذیت میکند و من هر اهنگی گوش میدهم با خودم میگویم "وای یادم نره اینم بفرستم."

به سرم زد یک پوشه برایش بسازم و اهنگ ها را بگذارم توش. بعد یادم افتاد همان یک بار که پوشه for my dear boy را از تلفنم حذف کردم به قدر کافی دردناک بوده. زمان برد تا فهمیدیمdear boy هایمان را اشتباه انتخاب کرده ایم. آه ساجده ی من! چه قدر اشتباه رفته ای؟

 

+ دیشب تانی میگفت " باهاش حرف نزن اصلا! بیخود دوسش داری عزیزم. کسی که یه بار رفته بازم میره." چیزی توی همین مایه ها خلاصه. باید تانی را ببینم و به نازی زنگ بزنم. هنوز از دیدن عکس های فاطمه حالم خوب میشود. تولد مریم را سرجا تبریک گفتم ولی دست اخر هم نشد برایش کادو پست کنم. سال بعد هر جور شده برایش کادو میفرستم. دلم برای لطیفه تنگ شده. خیلی، خیلی زیاد زمان برد تا بفهمم باید خودم را خرج ادمهایی کنم که واهمه رفتن و از دست دادنشان را ندارم. بقیه اگر مسافرند، اگر تاریخ انقضا دارند، اگر هیچ جا ته دلشان برایم نمیتپد و تنگ نمیشود؛ خودم را که از سر راه نیاورده ام! باید بساط این محبت های راه به تاراک و از روی عادت را برچینم. یادم میماند که اگر صحبتی مانده تا همین امشب حرف هایم را بزنم. از دلهره و اضطراب رابطه ها، از وابستگی و ترس از نبودن ها و از غمگین شدن بابت اشتباهات این و ان خسته شده ام. بله. خداوند ان روز را نیاورد که من دلسرد شوم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها