زندگی چه قدر بالا پایین داره واقعا. به عکس حال دیروزم امروز هوسم شد تو افتاب صبح پیاده روی کنم و تا کتابخونه پیاده رفتم. ظهر هر چند کوکوی ناهارمو جا گذاشته بودم ولی همون برنج و نخودفرنگی رو با شیرینی تولد بهرام خوردم و تلفنی تبریک گفتم. 

عصر رفتم باشگاه و بعدش با اون یکی ساجده رفتیم بندری خوردیم. 

شب تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که یه بچه از ماشینی که جلوم پارک بود کله اش رو اورد بیرون و دالی گویان جفتمون کلی خندیدیم. 

تو مترو یکم لغت زبان خوندم و وقتی رسیدم خونه مامان شربت توت فرنگی خنک برام ریخت. بعد با نسی نشستن به تعریف کردن شیرین کاریای دوتا فسقلچه های فامیل. 

زندگی چه قدر بالا پایین داره واقعا! دیروز همین موقع حس کره اسب تیرخورده داشتم و امروز فقط خسته ام. خسته جسمی خوب! خسته جسمی خیلی خوب که منتظرم همتش بیاد و برم دوش بگیرم و بعدش خواب! 



+ چه قدر زندگی بالا پایین داره واقعا. یه روز تو سکو علم و صنعت وایساده بودم نون پنیر سبزی گاز میزدم و جیغ ن میگفتم ریاضی رو پاس میشم علیرضا! یه روزم به جای خالی خود خوشحالم رو سکو خیره شده بودم فکر میکردم دیدی چجوری رفت تو پاچه مون؟

امروزم داشتم فکر میکردم حالا خب که چی؟ من خوشحالم بابت خوشحالی اون روزم که علیرضایی بود. و خوشحالم بابت امروزی که نیست و خوشحال و پذیرنده ام بابت فرداها. 



مشخصات

آخرین جستجو ها