تشخیص چهره های جدید و برقراری ارتباط با ادمهای جدید برایم سخت شده. اه من چه قدر اوایل یک رابطه زخمت ، تو ذوق زن و از خود راضی به نظر میرسم. 

کار درستی نبود که مرداد را کیپ به کیپ با کلاس ها پر کردم. ژیمناستیک، یوگا، بدن سازی و رانندگی! و این وسط به تنها چیزی که فکر نمیکردم دهن سرویسی ازمون عملی و انتخاب رشته بود. بله من فکر میکردم که بزک نمیر بهار میاد و تابستون دیگه خلاصی ساجی جون!  اما انگار نه:

امروز بعد از ۹ ساعت پروسه ازمون عملی، از کنار نرده های دانشگاه تهران رد میشدم و فکر میکردم که خب اوکی! عوضش کنکور تمام شد! ساعت را نگاه کردم و دیدم کمتر از یک ساعت دیگر باید در کلاس رانندگی ام باشم و حس کردم این بدو بدوهای زندگی ماشینی ما تمامی ندارد. انگار بهمان گفته اند که حتما باید برای چیزهایی بدویی و برسی. ان هم به جایگاه مشخص و در زمان مشخصی.  برای رانندگی، برای کنکور و حتی برای ورزش! باید عین ادم عاقل فقط بدنسازی را انتخاب میکردم. یوگا و ژیمناستیک؟ ژیمناستیک!؟ اه خدایا! خسته ام. انرژی قدمی دیگر را ندارم و ساق پاهایم درد میکند. برگشتنی توی مترو ادمهایی را میدیدم که ساز دستشان است. اول خواستم انگیزه بگیرم که اه ببین! زندگی تمام نشده! هنوز تجربه لذتبخش نواختن ویالون را نچشیده ایم. ذهنم انگار ترسیده باشد با خودش فکر کرد که یعنی چه پروسه ای را باید برای اموزش بگذرانم؟ کم کم فهمیدم که ادم تا وقتی وااااقعا واقعا نیاز به چیزی را در ساعت های روزانه اش حس نکند، منطقی نیست که ان را وارد زندگیش کند. مرداد را انقدر فشرده چیدم که حالا انگار دارد محکم پوست تنش را به بدنم میفشارد. 

احتمالا شهریور از ان ور بوم خواهم افتاد. 

 

 

+پول اسنکی را که توی کافه دانشگاه خوردیم یکی از بچه ها حساب کرد و بعد صدایش کردند برود ازمون بدهد و بعد مرا صدا کردند و خلاصه من یادم رفت پول دختر مردم را بدهم. شماره ای ازش ندارم و خدا خدا میکنم خودش باهام تماس بگیرد. قران جیبی من هم که همیشه توی کیف پولم است و خودم از مشهد خریده بودم دست او جا ماند. همه مان استرس داشتیم و خسته بودیم. 

++بله من همیشه و هر جا در کیفم قران هست. دست از قضاوت و برچسب بکشیم. 


مشخصات

آخرین جستجو ها