اخرین جلسه هیپ هاپم در چالوس بود. استادم میخواست برای همایش بچه های تیم را انتخاب کند. همه عین سگ تمرین میکردیم که وارد تیم شویم. کنج سالن تنها میرقصیدم که مربی صدایم زد. مدیر باشگاه سمت راستش ایستاده بود. میدانستند رفتنی ام. استاد گفت مرا برای تیم میخواسته و حیف شد دارم میروم تهران. من گریه ام گرفت. بله به همین سادگی رقصیدن در تیم قهرمان کشور را از دست دادم! 

پروسه خداحافظی و عکس ها و پندهای مربی_شاگردی طول کشید. ساعتها کلاس ها به شب میکشید و از باشگاه که امدم بیرون حسابی تاریک شده بود. تاکسی های خط ، راه چالوس به نوشهر را نمیبرند. کنار خیابان ایستادم و سوار یک  ۲۰۶ مشکی شدم. راننده دو نفری عقب داشت و من بی حوصله جلو نشستم. همانجا هم کرایه ام را حساب کردم. با لحن لوده ای کلمه ای تو مایه های باریک الله را ادا کرد. تعجب کردم. بعد که شروع به وراجی با پیر زن پیرمرد صندلی عقب کرد و همان کلمه را تکرار کرد کمی اسوده شدم. غمگین بودم. عصبانی شاید. بغض داشتم. مدام دستم را به صورتم میبردم. درست در همین لحظات، مامان تلفنی خبر داد که بیخود کردی سرخود ماشین گرفتی دختر عزیزم! بابای خوبت امده دنبالت! بابای خوبت را بیخود توی ترافیک کاشتی؟ این وقت شب تازه تو راهی؟ برسی خانه جر عزیزم. اعصابم خردتر شد. غم تیم از دست رفته ام به اندازه کافی تلخ نبود؟ 

 اه قصه دقیق مال سه سال پیش است و من ریز به ریزش را یادم هست. کمربندی نوشهر_چالوس رفته اید؟ شب هایش به خصوص اگر تنها باشید خیلی جای ارام بخشی نیست. کوچه و خیابان های فرعی تاریکش که به جنگل های ناکجااباد میرود ته دلت را حسابی خالی میکند. ارنجم را به شیشه تکیه داده بودم و انگشت هایم مضطرب روی لبهام بود. در داشبورد مدام جلوی پایم باز میشد و دسته های اسکناس برق میزدند. هر بار به راننده میگفتم و او دستش را تا جلوی پای من می اورد و درش را میبست. 

دیری نپایید که فهمیدم ریده ام با این ماشین گرفتنم:از شانس بد، آن پیر زن پیرمردی که عقب بودند خیلی خیلی زود پیاده شدند و ان یکی مسافر هم که وسط راه به ما اضافه شده بود بعد از انها پیاده شد! فرعی های سمت راست انقدر تاریک بودند و جنگل پشت سرشان انقدر وحشتناک بود که هر ان حس میکردم الان در مه غلیظ تاریکی فرو میروم. راننده کم کم، اهسته اهسته شروع به حرف زدن کرد. که اه عزیزم؟ حیف تو نیست انقدر ناراحتی؟ تو هنوز خیلی جوونی. منم که هستم. هر چی باشه باهم حلش میکنیم، نگرانی نداره که.

خیلی تیزتر از این حرف ها بودم که ندانم ماشین خالی است یا پر ولی خودم را زدم به خریت و بی هوا پرسیدم:بله؟ با منید؟ بعد هم با تعجب به صندلی های خالی عقب نگاه کردم. فقط ۱۵ سالم بود و قد سگ ترسیده بودم: کافی بود قفل در را بزند و بپیچد توی یکی از همین فرعی هایی که مثل علف هرز سبز شده اند. بله کارم تمام بود. او همان طور نرم نرم حرف میزد و لاس میزد و سوال میپرسید و من همانطور نرم نرم سکته میکردم. 

 

ادامه دارد.


مشخصات

آخرین جستجو ها