(در نظر داشته باشید که دارم در مورد فضای کوچیک روستا باهاتون صحبت میکنم.)

رفته بودم خانه عمه و حرفها حسابی طول کشید. اذان تمام شده بود که خداحافظی کردیم. عمه تمام سبزی های تازه اش را ریخت برای من. خواستم برای خودش سبزی بچینم که محمدرضا گفت شما بفرمایید. بعد هم رفت توی خانه. مانده بودم چجور حالیش کنم که مردانگی اش را برای خودش بگذارد! و اصلا حالی اش کنم یا نه؟ چیزی نگفتم. 

محمدرضا نوه عمه است. گمانم که بیست و پنج سال را دارد. راستش خوشم نیامد. از رفتار زیادی گرم و صمیمی اش و از لبخندش وقتی مرا شناخت. فرامز میگفت یک نفر توی فامیل خاطر ما را میخواهد و دروغ چرا، حالا من دارم از همه پسرهای فامیل خوف میکنم. به هر حال محمدرضا تازه بعد از یک ربع از عمه پرسید که دختر دایی فلانی است؟ و عمه حتی یاداوری کرد که بله! دختر کوچیکه! کسی که مرا نمیشناسد، قاعدتا نمیتواند خاطرخواه باشد.

با این همه، باز هم نه نیش بازش را موقع شناختن خودم دوست داشتم ، نه وقتی داخل شد شنیدم که با عمه سلام احوال پرسی کند و دست بدهد! چه چیزها! ما وقتی میرویم خانه مادربزرگمان کم مانده کف پایش را هم ببوسیم! مغزم داشت همه اینها را تحلیل میکرد که مشکل از محمدرضا فراتر رفت. 

جلوتر سر پیچ ، یک دسته پسر سر راهم ایستاده بودند. یا باید از وسط گل و علف کنار دیوار میرفتم یا از وسط خیابان. طبق عادت همیشه و طبق عقل سلیم، رد شدن از وسط پسرها را ترجیح دادم. همان اخم همیشگی و همان سر بالا گرفته را که برای این مواقع کنار میگذارم ، به صورتم کشیدم. پشت پای یکیشان که رسیدم راه را باز کردند. 

یکی دو نفری روی موتور بودند، همین تعداد روی دوچرخه، چند نفر پیاده و یک نفر هم انگار پایش شکسته باشد با عصا بود. معمولا مستقیم نگاه نمیکنم و اخرش نفهمیدم کی به کی بود. توی دستم دو تا کیسه فریزر گره خورده بود. یکی انجیر سیاه و دیگری ریحان سبز. کیسه ها را جلویم گرفتم و بدنم را کج را کردم، از بین راهی که برایم باز کرده بودند رد شدم. گمانم همانی که پایش شکسته بود با گویش محلی و لحن لوده گفت که حالا این همه جا! حتما باید از همین وسط رد میشدی؟ 

هوای ابری، تاریکی را بیشتر کرده بود و تا چشم کار میکرد کسی نبود. جواب ندادم و راهم را رفتم. با همان سر افراشته و اخم. پشت سرم حرف شد که اصلا این کی بود؟ ساجده؟ ساجده بود؟ 

آه! همان دور که نگاهشان کردم حس کردم یکیشان اشناست! چند وقتیست مغزم ابتدا فقط تشخیص میدهد یک نفر اشناست. طول میکشد تا از بین چهره ها تفکیکش کنم و حتی دوست را از دشمن سوا کنم! 

از بین صداهایی که اسمم را لوده وار صدا_ و حتی فریاد_ میزدند یک نفر جدی صدایم کرد و من حس کردم نکند پوریا باشد؟ پوریا پسر عمویم است و نمیدانم روی چه حسابی حس کردم اگر پوریا باشد باید برگردم! سرم را چرخاندم و صداها به زوزه شغال بدل شد که اووووو ساجده اس! سااااااجده! نه ساجی جان نه! حتی اگر پسرعموی عزیزت هم جزو این ادمها بود نباید برمیگشتی! 

پیچ کوچه خودمان را پیچیدم. کلید را از جیب مانتو نارنجی ام در اوردم. در باز نمیشد. زنگ که خراب است. در از پایین باز نمیشد. تکه سنگی دستم را ازرد. ترسیدم نکند دنبالم امده باشند؟ امدم گوشی را در بیاورم زنگ بزنم به بابا که در را باز کند. کسی از ته حیاط صدا زد: بابا؟ 

چیزی تو مایه های سلااام علیکم را با نیش باز ادا کردم. حالا بابا بود. حالا حتی نیازی به توضیح نبود. کافی بود بابا ببیندشان! کافی بود حتی انها بابا را ببیند! آه که چه قدر همه پسرهای هم سن و سال عین سگ از بابا میترسند. در باز شد و بابا در را پشت سرم بست. کسی دنبالم نیافتاده بود. دستهایم تا ربع ساعتی میلرزید. 

اعصابم هم از محمدرضا و صمیمیت بیخودش خرد بود هم از ان شغال های کف خیابان. دلم شور میزد و دل دل میکردم به بابا بگویم یا نه. نیاز به حرف زدن داشتم و نوشتن پست را شروع کردم. دلیل نداشت که شغال ها را برای بابا تعریف کنم ولی محمدرضا را چرا. به بابا غر میزدم که محمدرضا چه زبون در اورده؟! قدیما اینا سرشونو مینداختن پایین میشستن یه گوشه! پسرای این زمونه چه پررو شدن!

وسط های نوشتن پست بودم که بابا پرسید حکم یا تخته؟ از کوچه پشت پنجره اشپزخانه صدای دوچرخه و پسرهای جوان امد. نشستیم پای حکم و من هول شدم. انگار چند نفری از دیدن اینکه چراغ خانه ساجده روشن است خوشحال شدند. بله حدسشان درست بوده. میخندیدند. صبرم سر امد و از سیر تا پیاز قضیه را برای بابا تعریف کردم. چیزی نگفت. هیچ چیز . من احساس کردم حالا دیگر انقدر ها هم نیاز ندارم پست بنویسم. حالا پشتم گرم است و هر قدر هم شغال ها پشت پنجره بخندند، ساجده اسیبی نمیبیند. 

 

 

 

+این سلسله پست های مردانگی محور ادامه خواهد داشت. با داستان هایی بسیار مهیج. 


مشخصات

آخرین جستجو ها