خدا لعنت کند فرامرز را. قبلا هم گفته بودم، با شایعه ای که در مورد جوان خاطرخواه راه انداخته دیگر از همه پسرهای فامیل خوفم میشود. پوریا پیام میدهد خوشگل کی بودی تو و من اولین کاری که میکنم این است که گوشی را به بابا نشان میدهم. سرعقل تر از انم که این چیزها را از خانواده پنهان کنم. بعد هم ذوقش را در بیان خوشگل بودنم کور میکنم. 

 کمی طول میکشد تا از پشت صفحه بی روح گوشی زبان هم را بفهمیم. مینویسد" بیخبر میای؟! نه میای پیش ما، نه خبر میدی که ما بیایم پیش شما. "

سه دقیقه ای ویس میگیرم و تعریف میکنم که حال روحیم جوری نبود که بتوانم دیدار تنظیم کنم. و اینکه ما تهش هم نفهمیدیم خانواده هایمان باهم قهرند یا اشتی. تو این قاراشمیش،  افتابی شدن خیلی هم دلچسب نیست. میگوید " اونا باهم مشکل دارن، نه ما. " و من از اینکه میبینم یک نفر دیگر در فامیل هست که مثل من فکر میکند خوشحال میشوم. ان هم یک نفری که در حکم برادر کوچک تر نداشته ام کنارش بودم. توی مکالماتمان فرزندم و برادر و کوفت و درد از دهانم نمی افتد چون به هر حال پسرها توی سن دبیرستان جوگیرتر از همیشه شان اند و حتی اگر حرف فرامز هم نبود همچنان احتیاط شرط عقل و اره. 

 خاطره های بچگی مان را مرور میکنیم و  لحظه ای که آجی خطابم میکند خیالم بیشتر راحت میشود. برایش مینویسم که دفعه بعد حتما خبر میدهم که هم را ببینیم. باید توی برنامه ی سفر شهریور مارس کردن پسر عمو را هم بگذارم. بله راست میگفت، اونا باهم مشکل دارن، نه ما. کاش میشد اصلا باهم برویم جنگل یا لاقید توی شالیزار جولان دهیم. کاش انقدر مساله جنسیت مطرح نبود. ان وقت دستش را میگرفتم میبردمش بالای خانه مان و از ان بالا ، درست مثل بچگی هایمان، پاهایمان را اویزان میکردیم و به جنگل زل میزدیم. بله من پسرعمویم را خیلی دوستدارم. کاش واقعا برادر کوچک ترم بود.

 

پ.ن۱:کامنت. 

پ.ن۲:اعتیاد وبلاگی ام برگشته. کمربند ها را محکم ببندید و اماده هر نوع سونامی باشید. 


مشخصات

آخرین جستجو ها