پنج ساعتی میخوابم و بیدار میشم. 

یادم میافته که پیامای اتمام حجتم رو براش فرستاده بودم و حذف اینجارم زده بودم! انگار زیادی خوابالو بودم و فقط خواستم تند تند همه چی رو تموم کنم تا بخوابم. صفحه چتش رو باز میکنم و میبینم خداحافظی کرده. انتظار داشتم بیشتر طول بکشه. یکم شوکه میشم. یکم بغضم میاد و بعد مزه گس دهنمو حس میکنم. 

سامان میگه چته حالا ساجی جان؟ اول اخر همین میشد! شماها تموم میشدین. انقدر واضحه روابطه تون موندنی نیست که حتی خود تویی که بعد چند ماه بی خبری نشسته بودی پشت میز کتابخونه و دیدار تخیل میکردی هم فهمیدیش! (نفس عمیق)

اینم یه مرحله از بزرگ شدنه ساجی. اینکه دست از ادما و روابط بیهوده بکشیم. نه که فکر کنی میخوام بگم محبت باید هدفدار باشه و باز بری رو منبر که ماها اسیر جبر زندگی قانونمند ماشینی شدیم. نه. محبت بحثش فرق داره. الانشم دوستت رو دوست داشته باش و براش مهر بفرست. تو یوگا حتی به ادمای افریقا و امریکا هم محبت میکنیم. اما، خرج کردن خودت بحثش جداس. ادم یه وقتایی میره، شاید چون همه خودش رو خرج کرده و دیگه چیزی براش نمونده. تو همیشه همه خودت رو گذاشتی وسط.  حالا بعد سالها عقلت به این درجه از شعور رسیده که بدونی اگه قراره چیزی در اینده و ای بسا با عذاب تموم شه، بهتره هر چه زودتر و خوبتر تمومش کنیم. عمر این روابط همین قدره عزیزم. تقصیر تو نیست. 


مشخصات

آخرین جستجو ها