امشب موجه ترین کیس زندگی ام را دیدم. اتاقش سادگی اتاق خودم را داشت. کنار تختش کتاب* بود و پشت در دوچرخه ورزشی! انقدر خوش قد و قامت و با اعتماد به نفس که هر بار باهم مواجه شدیم من داشتم از شرم اب میشدم! 

نشستم کنار بهار و گفت:چه لعبتیه ساجی! گفتم اره پیش پای تو داشتم به خاله میگفتم این گل پسرتون چه قدر موجه تشریف دارن.

در طول مهمانی سه باری نگاهم کرد: یک بارش را خودم دیدم، دوبارش را بهار. من هول و لال شده بودم و قایم میشدم. جهت سرپوش گذاشتن روی این هول شدگی ام با محمدامین و ارش و دیگر ادمها تا میتوانستم نشست و برخاست کردم. خدایا من که اصلا خجالتی و محجوب نبودم! 

وقتی خم شد تا نوشیدنی تعارفم کند پرسید اصلا میبینم دارم چی بر میدارم و من گفتم اره مرسی. اما در واقع هیچ کوفتی نمیدیم و جای دوغ دلستر برداشته بودم. اینجاست که باید گفت رطب عرش نخیل او قد کوتاه منم! 

وقتی رسیدیم خانه مامان گفت که عازم کاناداست و من عمیقا ارزو کردم سنم بیشتر میبود. تنها کسی است که حس میکنم اگر پا پیش بگذارد احتمالا حتی حاضر به تغییر کردن و قبول یک سری محدودیت ها هم خواهم بود. 

 

*وقتی با طاها از اتاق بیرون رفت با شایان تند از کتاب عکس گرفتیم و همین که برگشتند شایان کتاب ها را گذاشت سر جایشان. موقع عکس گرفتن گفتم:مثل این ادم عوضیا! حالا که فکر میکنم میبینم میتوانستم جای این ژانگولر بازی ها از خودش در مورد کتاب سوال کنم! اینطور حداقل میتوانستیم کمی از شخصیتمان را به اشتراک بگذاریم. مدتها بود خیال میکردم در برخورد با جنس مخالف هول نخواهم شد! معادلاتم را بهم زد و مرا واداشت تا بیشتر به خودم و زندگی ام و تصمیمات اینده ام فکر کنم. 

 

+فردا شیش صبح باید پشت فرمان بنشیم. رحم از خودت خدایا. 


مشخصات

آخرین جستجو ها